آنهایی که نان از اسم تو خوردند و تو را تنها گذاشتند
بدست نازی | admin در دسته
عاشق زمستان و برفم ، او را نمی دانم ...
من و زمستان ، هیچوقت او را نفهمیدیم
بدست نازی | admin در دسته
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ،
خویشاوندان ثروتمندش در عزایش گوسفندها سربریدند
بدست نازی | admin در دسته
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق برسرهر کوی وبام خواست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که برتاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژ پشت و گفت این اشک دیده من وخون دل شماست
مارا به رخت وچوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد زحرف راست
منبع:دیوان پروین اعتصامی
بدست نازی | admin در دسته
شاید کلاسی که ما در آن درس می خوانیم از این هم ویران تر باشد
شاید پای پوشی که با آن می خواهیم در صراط مستقیم قدم بر داریم از این هم کهنه تر باشد
شاید آب گوارایی که می نوشیم از این هم کثیف تر باشد
شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد
شاید صفای کودکیمان را اینجا، جا گذاشته ایم
شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی
ماشین هایشان، زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند
شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود
و شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد
چشمها را باید شست...
جور دیگرباید دید...