سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/5/29
1:47 صبح

پست قبل

بدست نازی | admin در دسته


94/5/29
12:8 صبح

استاد:

بدست نازی | admin در دسته

«یک چند به کودکی به استاد شدیم»
تا چیز بلد شدیم پر باد شدیم
تا چشم به هم زدیم دیپلم دادند
زین واقعه ی بزرگ  دلشاد شدیم
آن گاه به قصد درس دانشگاهی
وارد به نمونه های آزاد شدیم
هر چند ز خرج و برج این دانشگاه
آواره ی کوه مثل فرهاد شدیم
مدرک شده بود طعمه ای خوشمزه
پس در پی طعمه رفته صیاد شدیم
دکتر که شدیم غبغب ما شد باد
انگار که ما نخبه ی اوتاد شدیم
هر روز نظر به مدرک خود کردیم
لبخند زنان ز غصه آزاد شدیم
آن گاه برای کاریابی هر روز
راهی کن و ری و فرح زاد شدیم
هر جا که برای کار کردن رفتیم
ما جزء مقوله های مازاد شدیم
هر چند به روی ما همه خنده زدند
اما به در ِ خروج ارشاد شدیم
رفتیم سپس سوی خیابان گردی
از دست زمانه سست بنیاد شدیم
تا بلکه غم زمانه را کم بکنیم
تریاک فروش و سخت معتاد شدیم
بر کوزه نهاده کل مدرک ها را
با منقل و سیخ و سنگ همزاد شدیم
«پایان سخن شنو که برما چه رسید؟»
در وادی سیخ و سنگ استاد شدیم

«جاوید » اگر شوی تو همشیره ی ما
تکمیل شود بساط و زنجیره ی ما


94/5/28
5:28 عصر

4عابدان

بدست نازی | admin در دسته

القاب.مرضی=یاروت..محبوبه=ایتالیا..زینب=اون درد..طاهره=انا7ه..شقایق=سوگند...راضی ریش سوز=ترشی..راضی کوچیکه =ایت الله..پریسا=زلیخالیوه...زهرا=بمیرم سی هو...زهرا=پادشاه...مدینه=سرعتگیر...

الفاظ عابدان.گلبول.....علامت حاکم....یاروت....الویه نامینوئ تازه....عرق شیم..یعنی خی بگوی....kas....چیز...چون...بسختی....قانع وبییم....باروبور....عایا....خاک رس....ترساگونه....گادری=پوبله چوبله .......کت منج وکینک یکییه....فاطی ترساگونه...اصن مثن تو...سلامتی کنسرو سلامتی برادران بچل...سلامتی عامو......اپلت.....خونعلی=پادشاهی..گستاخ سیاهچال خلیل ....شوهرمن..ال هوشنگ......حاج بتوان2حسینعلی........شجاع=مرضی سیایه..بهارلو=مسی انزی فمول چی چی چی ..دکتر=حالاک چی..خلیل=شقااااایق مرضیییی مدیییینه بفرماییید کلس.....بخشایش=واسییینم ..رابطه پدرودخترصادق وشقایق ......صدای ارامبخش مرضی=ساااراااطااان...محصولات فلارد=سیب redوgoldenفلارد.. قرص گندی وشترهمه رقمه زنده ومرده...ساک تحصیلی پری و شقایق..گونی برنجی راضی سعیدی  وطاهره وشقایق ...مرضی استادعملی کلاس احکام


94/5/28
12:29 عصر

حکایت طنز ( جوانک و شیخ)

بدست نازی | admin در دسته

روزی جوانکی از شیخی پرسید : 

-چرا انسان ها اینقدر برای پول همدیگر را می آزارند و به هم بدی می کنند؟؟؟ 

شیخ قوطی کبریتی از جیب در آورد ، سه نخ کبریت را گرفت  و دو نخ آن را دوباره در قوطی نهاد . 

 

آن یک نخ را نصف کرد  

 . 

وبا آن نصفه که نوک تیزی داشت ، . 

لای دندان خود را تمیز کرد.و گفت:: 

-نمی دانم !!!!!!!!!!!!!:)))))))))))))))))))))))))))))


94/5/28
11:17 صبح

سلام

بدست نازی | admin در دسته

این پست رو به عشق اومدن دوباره الی و به خاطر خود خودش گذاشتم.

خوش اومدی الی جان.


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >