سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/6/5
5:58 عصر

به خاص بودنت ببال

بدست نازی | admin در دسته

وقتی در عین نا امیدی
امید کسی میشوی
یعنی
تو هنوز بنده منتخب خدایی
پس
به خاص بودنت ببال
و بشکرانه الطاف پروردگارت
به دنیا لبخند بزن
ب*اران


94/6/5
5:55 عصر

تو دوستم نداری

بدست نازی | admin در دسته

تو دوستم نداری و من
زیر تمام قول و قرارهایمان میزنم
فقط برای تو مینویسم
که سخت دلتنگ توام
میدانم میخوانی و باز
اخمهایت را درهم میکشی
اما میدانم ته دلت قنج میرود
از لبخند چشمانت پیداست
ب*اران


94/6/5
5:51 عصر

هر صبح من

بدست نازی | admin در دسته

صبح با صدای زنگ ساعت آغاز میشود
بیدار میشوم
روبروی آینه مینشینم
موهایم را میبافم
به صورتم دستی میکشم
ولبخند زدن را تمرین میکنم
حال آماده ام
به زندگی سلام میکنم
ب*اران


94/6/4
4:17 عصر

سفرنامه سفر با دوچرخه به مالزی - مساجد و معابد در راه جرانتوت –

بدست نازی | admin در دسته

حدود شصت درصد از مردمان مالزی مسلمان هستند و هندوها و بودایی ها هم در آنجا زندگی کنند. مسلمانان این کشور بسیار مقید به آداب و رعایت مقررات اسلامی هستند. حتی نوع پوشش مردمان و زنان بیشتر وجهه اسلامی دارد. بیشتر مردان کلاه بر سردارند و زنانشان با حجاب کامل بیرون می آیند. اما در مورد هندوها و بودایی ها این جریان متفاوت است و آنها هم نوع پوششان برگرفته از مذهب شان است. 
ناگفته نماند که هندوها و بودایی ها قبل از مسلمانان در این کشور بودند. اما با ظهور اسلام در این کشور، این ادیان دیگر کم رنگ و کم رنگ تر شدند و گرایش بیشتر مردمان این کشور به سمت اسلام است. اسلام در ابتدا توسط تجار هندی و عرب به این منطقه آورده شد و به تدریج توسعه یافت. 
عبادتگاه هایی که برای این ادیان هستند، همگی تمیز و مرتب هستند.
همانطور که در جاده رکاب می زنم کمی دورتر می بینم که خودروهایی در کنار خیابان ایستاده اند و کسانی هستند که آنها را به جایی هدایت می کنند. جلوتر که می روم که به مناسبت عید فطر در اینجا جشنی برگزار شده است. ایام عید فطر در این کشور بسیار با شکوه است. آن طور که شنیدم آنها هفته ی اول را به دیدار اقوام و آشنایان نزدیک می روند و بعد به دیدار دوستان و اقوام دور. کل این جشن شان که در ماه شوال است یک ماه طول می کشد.
کنجکاو می شوم که این جشن را از نزدیک ببینم. چند نفر مرا با مهربانی به محل برگزاری جشن هدایت می کنند. دوچرخه را به کناری می گذارم و دوربینم را بر می دارم. یک طرف مردان هستند و طرف دیگر زنان. چند نفر مرتب سوال می کنند از کجا آمده ام؟ من هم به آنها پاسخ می دهم. خیلی اصرار دارند که از خود پذیرایی کنم. تشکر می کنم و می گویم بعد از تصویر برداری. 
موسیقی در آنجا پخش می شود و میز بلندی را که انواع غذاهای مالزیایی در آنجا چیده شده را می بینم که هر کس به صورت سلف سرویس از خودش پذیرایی می کنم. آبمیوه و بستنی هم پخش می کنند. یک نفر هم بلندگویی در دست دارد و با حضار آنجا مصاحبه می کندو هدیه ای هم می دهد. 
پس از تصویر برداری، می روم سراغ خوردنی ها. پیرمردی مرا به سمت خود می خواند به انگلیسی شروع به صحبت می کند و من هم خودم را معرفی می کنم . می بینم که آن گزارشگر را صدا می زند. من هم بی خبر از همه جا، یکهو می بینم که آن گزارشگر می آید و سوالاتی می کند و پیرمرد آن را برایم ترجمه می کنم و من هم از خود می گویم. تا من شروع به صحبت می کنم. همه جا را سکوت می گیرد و مردم همه خیره به من می شوند. با خودم می گویم عجب آدم مهمی شدما! پس از این که صحبت مان تمام می شود می بینم که یک سبد هدیه هم برای می دهندکه انواع خوراکی ها و آب میوه در آن است، چه سعادتی بهتر از این! 
همانجا نشسته ام و مراسم را تماشا می کنم که یکی دیگر می آید و من را به نفر دیگری معرفی می کند که چند نفری دور بر او هستند و گویا شخصیت مهمی است. آن شخص با من صحبت هایی می کند و می خواهد تا با با هم تصاویری بیاندازیم که می بینم دوربین هاست که کار می کند!
از آنها خدا حافظی می کنم و راهم را پیش می گیرم به شهر جرانتوت Jerantutمی رسم. دوست نداشتم در داخل شهر اسکان پیدا کنم. می خواهم از شهر خارج شوم که یک معبد هندو را در کنار جاده می بینم. مسیرم را کج می کنم به سمت آنجا. برای ورود به معبد چند پله بار می روم و از یک درب بزرگ وارد می شود تا به داخل آن می رسم. دو نفر بیشتر در داخل آن نیستند. از یکی از آنها که قیافه ی سبزه ای دارد و پیراهنی را به تن ندارد اجازه می گیرم که از آنجا تصویر برداری کنم که او هم موافقت می کنم. صدای خواننده ای زنی در آنجا پخش می شود و یک نفر هم گهگاهی به گوشه از این معبد می رود و دستانش را بالا می برد و در همان حال شروع به تعظیم پیاپی می کند. آن دیگری هم مشعل آتشی دارد و از این سوی به آن سو می رود. بوی عود بدبویی هم در آنجا می پیچد که اصلا حس خوبی به آن ندارم. 
از آنجا خارج می شوم و راهم را پیش می گیرم. ولی گویا اشتباهی کردم. دیگر آسمان تاریک شده و هر چه جلوتر می روم دیگر جایی را برای چادر زدن پیدا نمی کنم. از چند نفر هم سوال می کنم ولی گویا فایده ای ندارد. تا اینکه در کنار جاده جایگاهی را برای وسایل نقلیه موتوری به هنگام بارندگی است را پیدا می کنم. چادر را پهن می کنم تا آن را بزنم در این هنگام خودرویی را می بینم که حدود پنجاه متر آن طرف تر با چراغ روشن ایستاده! به سمتش می روم که بپرسم این طرفها جایی مسجد هست که می بینم راننده اش خانمی است . با تعجب پاسخ می دهد که یکی دو کیلومتر بالاتر است. گویا از دیدن من در آن موقع تاریکی در آن جا خیلی تعجب کرده است. 
حرکت می کنم و در سمت راست جاده مسجدی را می بینم. هیچ کس نیست!

 


94/6/1
1:12 صبح

خدایا

بدست نازی | admin در دسته

امیدوارم امام رضا لطفی کنه و

حاجتمو بهم بده

روزی مال من باشی

همیشه دوست دارم

تنهای تنهام

حتی اگر دور و برم پر از ادم باشه

فقط بتو فکر میکنم

که خدا چه نازنینی رو. آفریده

زیباترین قشنگترین با ادب ترین

فتبارک الله احسن الخالقین


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >