سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/5/28
1:33 صبح

جملات زیبا انتقادی

بدست نازی | admin در دسته

وقتی :

هم قدِ پول پرداخت شده ات نیست

وقتی درجه یک یا دو و حتی سه  نیست

وقتی هنوز تحویل نگرفته مشکل دارد

و استفاده نکرده نیاز به تعمیر !

اسمش به درستی انتخاب شده :

" ماشین صفر " .

شرکتهایی که سالهاست با این همه حمایت درجا می زنند

و با تولید اینهمه ماشین صفر  رفوزه تر از رفوزه شده اند ...

بیایید صفر را گران نخریم !

جملات زیبا گیله مرد

کمپین نه به خرید خودرو

 

 


94/5/28
1:8 صبح

تارا

بدست نازی | admin در دسته


94/5/27
11:42 عصر

آتش گرفتم!!!

بدست نازی | admin در دسته

 

وای قربونت بشم!!! چقد خوشگلی تو آخه؟!؟! چقدم شبیه منه!!!بوس بوس!!!!

چرت نوشت: اول اینکه روز دختر مبارک،عذر واسه دیر شدگی!!!

مخاطب خاص سابق در صورت وجود واس شما هم مبارک!!!! ما که ازون بی معرفتا نیستیم!!!!

داشتم میرفتم مسافرتا!!! تبریز،ارومیه!!!! ولی نشد که بشه!!!مرخصی ندادن بهم!!! حیف شد!!!

خیلیا چشم انتظارم بودن،آه به چشمشون اشک شد!!!!هعیییییییی

یه سوالم مغز منو درگیر کرده!!!!

به نظرتون چرا به الاغ میگن خر ولی به کبوتر(یاکریم)نمیگن خر؟!!

یه ضرب المثل داریم میگه سنگ مفت گنجشک مفت!!! 

گنجشکا هم این مثالو دارن!!!! میگن: ..... مفت آدم مفت!!!(جای خالی را پر کنید)


94/5/27
10:52 عصر

حسین پناهی چه زیبا گفت : وقت? بم?رم ه?چ اتفاق? نخواهد افتاد...!!

بدست نازی | admin در دسته


حسین پناهی چه زیبا گفت :
وقت? بم?رم ه?چ اتفاق? نخواهد افتاد...!!!
نه جا?? بخاطرم تعط?ل م?شود...!
نه در اخبار حرف? زده م?شود...!
نه خ?ابان? بسته م?شود...!
و نه در تقو?م خط? به اسمم نوشته م?شود ...!
تنها موها? مادرم کم? سپ?دتر م?شود...!!!
و پدرم کم? شکسته تر ...!!!
اقواممان چند روز آسوده از کار ...!!!
دوستانم بعد از خاکسپار? موقع خوردن کباب
آرام آرام خنده ها?شان شروع م?شود ...!
راست? ، عشق قد?مم را بگو...!
هِـــــــــــــــــه ......!
او هم با خنده ها?ش در آغوش د?گر?، مرا از ?اد می برد...!
من فقط تنها گورکن? را خسته م? کنم...!
و مداح? که الک? از خوب? ها? نداشته ام م?گو?د
و اشک تمساح م?ر?زد ...!!!
و در آخر ...
من می مانم و گورستان سرد و تار?ک
و غم هم?شگ? ام که همراهم می ماند...!!!

 


حسین پناهی چه زیبا گفت :
وقت? بم?رم ه?چ اتفاق? نخواهد افتاد...!!!
نه جا?? بخاطرم تعط?ل م?شود...!
نه در اخبار حرف? زده م?شود...!
نه خ?ابان? بسته م?شود...!
و نه در تقو?م خط? به اسمم نوشته م?شود ...!
تنها موها? مادرم کم? سپ?دتر م?شود...!!!
و پدرم کم? شکسته تر ...!!!
اقواممان چند روز آسوده از کار ...!!!
دوستانم بعد از خاکسپار? موقع خوردن کباب
آرام آرام خنده ها?شان شروع م?شود ...!
راست? ، عشق قد?مم را بگو...!
هِـــــــــــــــــه ......!
او هم با خنده ها?ش در آغوش د?گر?، مرا از ?اد می برد...!
من فقط تنها گورکن? را خسته م? کنم...!
و مداح? که الک? از خوب? ها? نداشته ام م?گو?د
و اشک تمساح م?ر?زد ...!!!
و در آخر ...
من می مانم و گورستان سرد و تار?ک
و غم هم?شگ? ام که همراهم می ماند...!!!

 


94/5/27
4:23 عصر

ده فرمانده در قلب دشمن

بدست نازی | admin در دسته

در شب شروع عملیات رمضان، تیپ 27 محمدالله (ص) هنوز

آمادگی ورود به عملیات را نداشت. از همین روی، قرار شد وارد عمل نشود.

همت و همراهان وی شب را در محل قرارگاه سپری کردند و صبح روز بعد؛

چهارشنبه 23 تیرماه 1361 شماری از عناصر اطلاعات عملیات تیپ 27،

جداگانه و سوار بر موتور سیکلت رهسپار منطقه‌ی عملیاتی رمضان شده بودند

و همت نیز به همراه 9 تن از عناصر رده‌های ستاد و صف تیپ،

سوار بر یک دستگاه وانت تویوتا به سوی منطقهی موضوع عزیمت کرد.

آنان پس از رسیدن به «پاسگاه زید» که شب گذشته توسط رزمندگان

اسلام آزاد شده بود، به سوی شمال کانال پرورش ماهی رفتند تا

منطقه‌ای را که نیروهای فتح یک (تیپ 14امام حسین (ع) و

تیپ 1 لشکر 92 زرهی ارتش) به تصرف خود درآورده‌ بودند شناسایی کنند.

غافل از آنکه نیروهای دفاع متحرک ارتش عراق، ساعتی قبل رزمندگان

فتح یک را وادار به عقب‌نشینی کرده بودند و ضمن پیشروی، قصد

باز پس‌گیری مناطق از دست رفته را داشتند. جعفر جهروتی‌زاده؛

مسئول واحد تخریب تیپ 27، یکی از آن گروه 10 نفره‌ی سرنشینان وانت

تویوتایی که به سوی شمال کانال پرورش ماهی می‌رفت،

در کتاب «همسفران» می‌گوید:

ده نفر بودیم، حاج همت، رضا دستواره، اسماعیل قهرمانی،

نصرت‌الله قریب، بنده و ... سوار یک وانت تویوتا بودیم.

به ما گفته بودند نیروهای تیپ 14 امام حسین (ع) حدود هفده،

هجده کیلومتر پیشروی کرده و خودشان را به نهر کتیبان در

شمال کانال پرورش ماهی رسانده‌اند. مسیر ما به طرف شمال کانال

و تلمبه‌ خانه‌ای بود که آب کتیبان را به داخل کانال مزبور پمپاژ می‌کرد.

کمی که پیش رفتیم، دیدم که لوله توپ‌ها و تفنگ‌های 106 رو

به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت نیروهای خودی شلیک می‌کنند.

تعجب کردم. از حاج همت پرسیدم: اینها که هستند؟

حاجی گفت: باید بچه‌های زرهی تیپ امام حسین (ع) باشند.

گفتم: دلیلی ندارد که اینها رو به طرف پدافند کنند.

وقتی این همه در عمق خاک دشمن پیشروی کرده‌اند، باید جلوتر پدافند کنند.

چشم‌مان که به انبوه تجهیزات تانک و ادوات افتاد،

حاجی به راننده‌اش محمدحسن صیاد گفت: صیاد، نگه دار!

ماشین توقف کرد. پیاده شدیم. به طرف خاکریزی در آنجا رفتیم

تا بلکه سر از وضعیت منطقه در بیاوریم. در همان لحظه،

یک دستگاه استیشن تویوتا لندکروزر را دیدم که به سرعت به

سمت خاکریز ما می‌آید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست،

جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان انی خودرو جویا شویم.

ماشین ایستاد. سه نفر سرنشین داشت. جلوتر که رفتیم، دیدم هر سه

عراقی‌اند و روی سر دوشی‌شان درجه افسری نصب شده!

هر دو طرف، از دیدن یکدیگر دستخوش تعجب شدند.

آنها مسلح بودند، در حالی که بین دو گروه ده نفری ما تنها حاج همت بود

که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم،

راننده عراقی استیشن لندکروزر پای خود را روی پدال گاز فشار داد،

ماشین از جاکنده شد و به سرعت برق در رفت!‌

با سر و صدای ما و ماشینی که از معرکه گریخت،

عراقی‌هایی که آن طرف خاکریز داخل سنگرها بودند، از سنگرهایشان

بیرون آمدند. سر و صدای آنها ما را متوجه وخامت اوضاع کرد.

تازه فهمیدیم آنها آنجا را از بچه‌های فتح یک باز پس گرفته بودند

و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی‌درنگ به سمت وانت

تویوتای خودمان رفتیم. در این گیر و دار، تنی چند از نظامیان

عراقی به طرف نفربرهایشان می‌رفتند تا پس از خارج شدن ما از منطقه،

راه را بر ماشین‌ ما ببندند و دستگیرمان کنند.

صیاد استارت زد و وانت روشن شد، بچه‌ها هنوز داشتند سوار می‌شدند

که ماشین به سرعت حرکت کرد، این در حالی بود که سربازان مسلح

عراقی داشتند دوان دوان به طرف ما می‌امدند و

دستپاچه فریاد می‌زدند: قف، قف! ایست، ایست!.

مصیبت به وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمی‌تواند از خاکریزی

که در مقال ما بود عبور کند. بچه‌ها سریع از وانت پایین پریدند همه با هم،

دستپاچه و پر زور ماشین را هل دادیم و صیاد گاز داد و در یک چشم

به هم زدن، آنجا را ترک کردیم. نزدیک به پانصد، ششصد متر که از

خاکریز فاصله گرفتیم، سربازان عراقی شروع به تیراندازی کردند،

اما به خواست خدا آسیبی ندیدیم و دور شدیم. حاجی هیجان

زده به آنها نگاه می‌کرد و از ته دل می‌خندید.


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >