سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/5/31
2:2 عصر

تارکوفسکی /برگمان

بدست نازی | admin در دسته

بعضی فیلم ها مثل شعر می مونند و بعضی شعرها هم فیلمی کامل اند.فیلم های تارکوفسکی از اون دسته از فیلم ها هستند که حس شاعرانگی رو با دیدنشون در فرد شاعر زنده تر و بالنده تر می کنند.من خودم از دیدن فیلم آینه بسیار لذت بردم و بسیار الهام گرفتم.نظرات بعضی نویسنده ها و نقاشان و شاعران بسیار به هم نزدیکه.مثلا برگمان و تارکوفسکی و پیکاسو و مونه و ... از اون دسته هنرمندها هستند.گویی با کارهاشون روح هنر جلا پیدا می کنه.گویی همیشه تازه اند و گویی همیشه روح زنده ی پنداری خوب که از این آثار منتقل می شه همیشه تازه است.

پ.ن: یادم باشه از خاطراتم در کلاس های سینما بنویسم.کلاس هایی که روی دیدگاه اکنون من نسبت به هنر بسیار تاثیر گذار بودند.کلاس هایی مال خیلی خیلی سال پیش !


94/5/31
12:13 عصر

سنگ صبور

بدست نازی | admin در دسته


94/5/31
11:23 صبح

تنهایی مادرانه

بدست نازی | admin در دسته

مسیحا جون نفسم 

درست چهار ماه از تاریخ جدا شدنمون میگذره... و درست چهار ماهه که باباتون نیومده بهتون سر بزنه... حتی قسمت نشد آجی باباتون رو صدا کنه.... 

 بماند که پدرتون چه وعده و وعیدهای دروغی به من داد. من که نمی بخشمش... فقط واگذارش کردم به خود خدا 

حالا من هیچ، من پست ترین و رذل ترین آدم روی این کره ی زمین، اما آخه گناه تو  و آجی جونت چیه؟؟؟   

آخه یه آدم تا چه حد می تونه بی رحم و سنگدل باشه. آدمی که بخاطر هوا و هوس زودگذر، بخاطر یه زن هرزه و خیابونی از زن و دوتا بچه ی معصومش دست بکشه... حالا باباتون رفت، ازدواج کرد اصن به من چه؟؟؟ اما رسم ادب این بود که صبر می کرد عده ی من تموم شه... درست سه ماه بعد از طلاق مون عکس خودش و زنش رو گذاشته بود تو تلگرام... حتی صبر نکرد بشه سه ماه و ده روز.  

فقط یه آرزو دارم... دوست دارم اون زن خیابونی رو ببینم بهش بگم آخه خودت که ضربه خورده بودی، خودت که مطلقه بودی، خودت که طعم تلخ طلاق رو چشیده بودی، خودت که بچه داری، چطور دلت اومد بیایی آشیونه ما رو خراب کنی؟؟؟ الهی که خدا آشیونه ی دل خودت و عزیزترین هاتو خراب کنه.  

دلم می خاد مامان و بابای اون زن خیابونی رو ببینم و ازشون بپرسم آخه چه لقمه ایی ریختین تو شکم این آدم که اینقدر پسته؟؟؟ این همه مرد تو خیابون ریخته چرا اومدی سراغ یه مرد زن دار؟؟؟  

البته خدا جای حقه. از هر دستی بدی، از همون دست هم می گیری. من شدم زبانزد عام و خاص. تحقیرم کرد. خوردم کرد. الهی که خدا جوابش رو بده... 

از دست مادر بزرگ و پدر بزرگ تون هم خیلی ناراحتم. چرا اونا هیچ کاری برای تو و آجی نمی کنند. اونا چرا بهتون سر نمی زنند؟؟؟ اونا که ادعاشون میشد مژگان، فاطی و مهسا رو بزرگ کردند؟؟؟ مثلا یتیم نوازی کردند. الان کجان که به نوه های خودشون نگاه هم نمی کنند... 

مهسا و شیرین هم دیگه بهتون سر نمی زنند. فقط اسم عمه رو یدک می کشند. فقط به بهانه ی اینکه شوهراشون اجازه نمی دن یا درگیرن کلا بی خیال تو و آجی شدند. 

 البته بی خیال، خدای ما هم بزرگه. خدا خودش شاهد و ناظره که دارم با چنگ و دندون زندگی مونو مدیریت می کنم. با همه کمی و کاستی اش دارم می سازم. دارم نهایت تلاشم رو می کنم که تو و آجیت هیچ کمبودی رو احساس نکنید... البته واقعا از خدا ممنونم که دوتا بچه سالم بهم داده... عاشقانه دوستون دارم 

 

برای اینکه یکم روحیه مون عوض شه  

یه مهمونی کوچولو پرفتیم خونه مون...  

 

 

 

 

 


94/5/31
10:59 صبح

سیرک پهلوان خلیل عقاب

بدست نازی | admin در دسته

  

اووووووووووووووووف چه سیرکی رفتیم دوتایی  

چقدر خوش گذشت بهمون...   

  

عشقم نفسم عمرم   

تویی همه کسم  

نمی دونی مامان مهتاب با این همه بی وقتی و سردرگمی چقدر داره تلاش می کنه تا هم مامانت باشه و هم بابات...  

ان شاء الله تو این مسیر خدا بهم کمک کنه... البته کمک که میکنه... دوست دارم بیشتر کمکم کنه...  

البته مطمئنم که دست خدا تو زندگی مونه... خدا عاشق من، تو و آجی هستش... راستی جمعه ی گذشته رفتیم خونه ی دایی حبیب اینا. شب شیش امیرحسین کوچولو بود. کلی با فک و فامیل خوش گذرونی کردیم... البته بگماااااااااا بنده که اصن تو مهمونی روی ماه تو رو ندیدم چون همش با مهیار تو کوچه با دوستای مهیار فوتبال بازی می کردی...  نمی دونی وقتی که می بینم شادی، چهره ات از غم خالی، سرت گرمه، داری لذت می بری؛ چقدر کیف می کنم... منم خوشحال میشم

البته بماند از مهونی که برگشتیم یکم خل شده بودم... نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته بود. چقدر گریه کردممم. چقدر هق هق کردم. چقدر تنهایی داره عذابم می ده. می دونی یهویی بهم ریختم... دیدم بعد از مهمونی


94/5/31
10:41 صبح

نصیحت مادرانه

بدست نازی | admin در دسته

تقدیم به مسیحا نفسم

پسر ِخوبم م?دونم که تو هم ?ه روز? عاشق م?ش? ...

م?ا? وا?م?ست? جلو? من و از دخترک? م?گ? که دوسش دار? .... ا?ن لحظه اص? عج?ب ن?ست و تو ناگز?ر? از عشق , که تو حاصلِ عشق? ...

پســـرم ... مادرت برا? تو حرف ها?? داره ... حرفها?? که به درد روزها? عاشق?ت م?خوره ... عز?زِ دلم؛ ?ک وقتها?? زن ِ ب? حوصله و اخموست . روزها?? م?رسه که بهونه م?گ?ره . بدقلق? م?کنه و حت? اسمتُ صدا م?کنه و تو به جا? جانم هم?شگ? م?گ? : \\\"\\\\ بله \\\"\\\\ و اون م?زنه ز?ر گر?ه ....

زن ها موجودات عج?ب? هستند پسرم ... موجودات? که م?تون? با محبتت آرومشون کن? و ?ا با ب? توجه?ت از پا درش ب?ار? ... با?د برا? ا?نجور وقتها آمادهباش? , بلد باش? , با?د ?اد بگ?ر? کـــه نازش را بکش? ...  

عز?زم , پسرِ مغرور و دوست داشتن?ِ من , ناز کش?دن شا?د کار مسخره ا? به نظر برسه اما با?د ?اد بگ?ر?؛  

زنها به طرز عج?ب? محتاج لحظه ها?? هستن که نازشون خر?دار داره ...  

م?دون?؟  

ا?نو?ژگ?ه زنِ، گاه? غصه ها مجبورش م?کنن به گر?ه !... هم?شه ن?از? ن?ست دنبال دل?ل و چرا باش? تا بخوا? راه حل نشونش بد? ؛ گاه? فقط با?د بشنو?ش , بذار? تو? بغلت گر?هکنه و بعد فقط دستش را بگ?ر? و ببر?ش ب?رون ?ه هد?ه ? کوچولو براش بگ?ر? و بگ? که چقدرخوشگله ... ازش تعر?ف کن? و باهاش حرف بزن? ...  

?اد بگ?ر که با مردونگ?ت غصههاشو آب کن نه که از غصه آبش کن? ...  

اگر هم که پا? فاصله در م?ونـه , کاف? هست نازش کن? ... بهش زنگ بزن? باهاش حرف بزن? ... اگر بازم گر?ه کرد و آروم نشد , دلسرد نشو .. باز هم صداش کن !!! عاشقانه صداش کن، حت? اگه واقعا خسته ا? ...

بهت قول م?دم درست اون لحظه ا? که دار? فکر م?کن? ا?ن صدا کردنا فا?ده ا? نداره و نم?خواد حرف بزنه و م?خواد تنها باشه ؛ برم?گرده طرفت و تو? آغوشت خودشُ رها م?کنه و ....

زن ها ه?چ وقت ا?ن لحظه ها که پاش وا?ساد? رو فراموش نم?کنن و همه ? انرژ? که براش گذاشت? رو بهت برم?گردونن ...

عاشقتم مسیحا نفسم 

اینو بدون که مامان مهتاب اولین زنی که از بدو تولدت عاشقت شد... 

البته الان من یه رقیب عشقی هم پیدا کردم.. دارم می بینم که آجی رامیسا چطور عاشقانه دوستت داره و بهت عشق می ورزه... واقعا راسته که می گن  

خواهر عاشق بی عار برادرشه 

الهی که خدا شما دوتا رو برای هم و برای من نگه داره... امین 

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >