سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/8/24
4:41 عصر

همه مسلمانیم.ولی باایمان چطور

بدست نازی | admin در دسته

جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا!  پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:  به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !


92/8/24
4:40 عصر

یکی از بستگان خدا

بدست نازی | admin در دسته

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


92/8/24
4:39 عصر

ارزش کار

بدست نازی | admin در دسته

 

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟

دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

 

حرف های مافوق اثری نداشت و ...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم

 هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت 

احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: "جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی......

 


92/8/24
4:37 عصر

داستان مرد خوشبخت

بدست نازی | admin در دسته

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: 

"نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".


تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود

 شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم.

 اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید


 و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

 

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
 "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم
 که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
 اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

 


92/8/24
4:35 عصر

خوب حرفت درست... ولی دیگه امید نده بهم

بدست نازی | admin در دسته

دوستی میگفت : اینقدر نا امید نباش...

حتی اگه گاو هم باشی ، در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری ،

کسانی پیدا می شوند که تو را بپرستند!!

گفتم دستت درد نکنه ! کلا  امیدوارم کردی !

 این جمله مثلا جاش اینجا  بود ؟!


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >