سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/8/24
4:49 عصر

بسته راهِ نفسم

بدست نازی | admin در دسته

بسته راهِ نفسم ، بغضُ و دِلم شعلهِ وَر است


چون یتیمی که به او، فُحشِ پدر داده کسی...



"مهدی اخوان ثالث"

92/8/24
4:49 عصر

خاک با من دشمن بود

بدست نازی | admin در دسته

زندگی با من کینه داشت

من به زندگی لبخند زدم ،

خاک با من دشمن بود

من بر خاک خفتم ،

چرا که زندگی ، سیاهی نیست

چرا که خاک خوب است


"شاملو"


92/8/24
4:48 عصر

داستانی از شکسپیر

بدست نازی | admin در دسته

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد? دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :

 دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا? من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ 

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید? بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد? به گل فروشی برگشت? دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید:

 به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،

 شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.


92/8/24
4:48 عصر

حکایت(عارف نمازگزار و خدای کریم)

بدست نازی | admin در دسته

عارفی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که:

ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم

با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

عارف جواب داد: بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم

و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟

آواز بر آمد : نه از تو, نه از من!!

 


92/8/24
4:47 عصر

ابراهیم و زنبور عسل!

بدست نازی | admin در دسته

  زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.

                                                                                        حضرت ابراهیم از او پرسیدزنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟

 آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟


زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!
ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی
 
آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ 

من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم،

 بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند

 آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ 

بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم..


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >