سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/8/24
4:46 عصر

داستان (وعده)

بدست نازی | admin در دسته

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که لباسی اندک

 درسرما نگهبانی می داد .از او پرسید :آیا سردت نیست؟

پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و می گویم

 یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد .

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند.

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود:

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم,سرما را تحمل میکردم
 اما وعده لباس گرم تو مرا ازپای درآورد...


92/8/24
4:45 عصر

نامه ای به خدا

بدست نازی | admin در دسته

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس
 نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد
 که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکرکرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم
بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با
 حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر
کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام 
پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر 
از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. 
اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
 هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرضبگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...

کارمند اداره پستخیلی تحت تاثیر قرار گرفت و 
نامه را به سایر همکارانش نشان داد.
نتیجه این شد که همهآنها جیب خود را جستجو کردند
 و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلارجمع شد 
و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند
کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید 
و چند روزی از این ماجراگذشت.تا این که نامه دیگری
 از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن 
نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
 مضموننامه چنین بود:خدای عزیزم.
 چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . 
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم
 مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. 
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود کهمطمئنم
 کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!


92/8/24
4:44 عصر

11 حکایت زیبا از گلستان سعدی

بدست نازی | admin در دسته

 

حکایاتی چند از گلستان سعدی

 

اول

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود واستطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم، دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

 

دوم

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که «وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زادمعنی چیزی با من نمانده بود، و دل بر هلاک نهاده که ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید، هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است».

 

سوم

دو درویش خراسانی، ملازم صحبت یکدگر سیاحت کردندی، یکی ضعیف بود که به هر دو شب افطار کردی و آن دگر قوی که روزی سه بار خوردی. قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند و هر دو را به خانه کردند و درش به گل بر آوردند، بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند؛ در بگشادند. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده. در این عجب بماندند. حکیمی گفت خلاف این عجب بودی، که آن یکی بسیار خوار بود، طاقت بی نوایی نداشت، هلاک شد؛ و آن دیگر خویشتن دار بود، بر عادت خود صبر کرد و به سلامت بماند.

چو کم خوردن طبیعت شد کسی را                       چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

و گر تن پرورست اندر فراخی                            چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

 

چهارم

در جامع بعلبک کلمه ای چند به طریق وعظ می گفتم با جماعتی افسرده دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده. دیدم که نفسم در نمی گیرد و آتشم در هیزم تر ایشان اثر نمی کند. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محله کوران ولیکن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز، در بیان این آیت که «نحن اقرب الیه من حبل الورید». سخن به جایی رسانیده بودم که گفتم:

دوست نزدیکتر از من به من است          وین عجب بین که من از وی دورم

چه کنم با که توان گفت که دوست            در کنار من و من مهجورم

 

من از شراب این سخن مست و فضاله قدح در دست، که رونده ای از کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش. گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور.

فهم سخن چون نکند مستمع                 قوت طبع از متکلم مجوی

فسحت میدان ارادت بیار                   تا بزند مرد سخنگوی گوی

 

پنجم

بازرگانی را دیدم که صد وپنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد، همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن که «فلان انبارم به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان، ضمین». گاه گفتی: «خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است». باز گفتی: «نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش استاگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم». گفتم: «آن کدام سفر است؟» گفت: «گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و از آن پس، ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم». انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: « ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده!» گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور          بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را             یا قناعت پر کند، یا خاک گور

 

ششم

عاملی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی، تا خزانه سلطان آبادان کند، بی خبر از قول حکما که گفته اند: «هر که خدای تعالی را بیازارد تا دل خلقی به دست آرد، خدای تعالی همان خلق را بر وی گمارد تا دمار از روزگارش برآرد».

آتش سوزان نکند با سپند                            آنچه کند دود دل مستند

گویند سرور جمله حیوانات، شیر است و کمترین جانوران خر، و به اتفاق خردمندان، خر باربر به از شیر مردم در.

 

هفتم

دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. آن، علامه عصر شد و این، عزیز مصر گشت. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: «من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکنت بماندی». گفت: «ای برادر شکر نعمت باری تعالی بر من است که میراث پیغمبران یافتم - یعنی علم - و تو میراث فرعون و هامان – یعنی ملک مصر».

من آن مورم که در پایم بمالند                نه زنبورم که از نیشم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم            که زور مردم آزاری ندارم؟

 

هشتم

یکی از علمای راسخ را پرسیدند که چه گویی در نان وقف. گفت: اگر از بهر جمعیت خاطر و فراغ عبادت می ستانند حلال است و اگر مجموع از بهر نان نشینند حرام.

نان ازبرای کنج عبادت گرفته اند

صاحبدلان، نه کنج عبادت برای نان

 

نهم

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم، و سحر در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود، نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد، گفتمش: «آن چه حالت بود؟» گفت: «بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه، و غوکان در آب، و بهایم از بیشه، اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته».

دوش مرغی به صبح می نالید    عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را    مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را    بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم: «این شرط آدمیت نیست    مرغ، تسبیح گوی و من خاموش»

 

دهم

فقیهی پدر را گفت: «هیچ از این سخنان دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند، به علت آنکه نمی بینم ایشان را کرداری موافق گفتار».

ترک دنیا به مردم آموزند    خویشتن سیم و غله اندوزند

عالمی را که گفت باشد و بس    هرچه گوید نگیرد اندر کس

عالم آن کس بود که بد نکند    نه بگوید به خلق و خود نکند

 

یازدهم

درشتی و نرمی

خشم بیش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطف بی وقت، هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

درشتی و نرمی به هم در، به است

چو رگزن که جراح و مرهم نه است

 


92/8/24
4:43 عصر

مهمان بزرگ

بدست نازی | admin در دسته

 

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:

« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» 

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. 

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را 

که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد.....

پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. 

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.

 این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.

پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده،

 پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. 

زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.

 پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:

« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»

خدا جواب داد:

« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم 

و تو هر سه باردر را به رویم بستیـی»!!


92/8/24
4:43 عصر

هم اتاقی

بدست نازی | admin در دسته

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود‎. او درآنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام vikki ‎زندگی میکند. کاری از دستخانم حمیدی بر نمی آمد
 و از طرفی هم اتاقی مسعود هم زیبا بود.

او به رابطهمیان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکرمادرش را خوانده بود گفت : " من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شمااطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم‎ . " 
حدود یک هفته بعد‎ ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای منگم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟‎ " "خب، من شک دارم ، امابرای اطمینان به او ایمیل خواهم زد‎." 
او در ایمیل خود نوشت‎ : مادر عزیزم، مننمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن رابرنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهرانبرگشتید گم شده‎ . " با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون ازمادرش دریافت نمود‎ : پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضمننمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او درتختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود‎.
با عشق ،مامان.


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >