سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/8/15
11:27 عصر

رنجـنامه تنـگستان

بدست نازی | admin در دسته


محضر مبارک رهبر فرزانه انقلاب اسلامی
با سلام و دعای خیر، ارادت خالصانه ما تنگستانی های خونگرم و مهمان نواز را از کیلومترها دور بپذیر. همان گونه که حضرت عالی استحضار داشته و دارید، خطه جنوبی میهن اسلامی را با نام پرآوازه تنگستان می شناسند و نام سرداران شهید همچون رئیس علی دلواری و زائرخضرخان اهرمی، همانند گوهری باهر بر پهن دشت این سرزمین می درخشد. رهبرا، سال هاست که مردم این سامان از انفاس خوش و رایحه دلنشین غیورمردان تاریخ کهنش روح گرفته اند. حال پس از گذشت سالیان متمادی همه آن افتخارات ذاتی را بسان مدالی افتخار آمیز فانوس راه حال و آینده خود دانسته و می دانیم. رهبرا، گفته اند که ارزش و اعتبار انسان ها به مکان هایی است که در آنجا می زیسته اند و امروزه مردم قهرمان و استعمار ستیز تنگستان خود را مفتخر به زیستن در این میقات می دانند. سرزمینی که امروز ما در آن زندگی می کنیم، در گذشته عرصه نبرد و سلحشوری مردانی چون رئیسعلی دلواری و یارانش برای دفاع از کیان این مملکت بوده است...........................

ادامه مطلب...

94/8/15
11:25 عصر

بوووووووووووس

بدست نازی | admin در دسته

ادامه مطلب...

94/8/15
11:25 عصر

قدیما کتاب موردعلاقم کیمیاگر بود

بدست نازی | admin در دسته

قدیما کتاب موردعلاقم کیمیاگر بود ( از قضا کتاب موردعلاقم افتاده دست یکی که بعید میدونم بخواد بهم برش گردونه !! ) یعنی این کتابو بیش از ده بار خوندم و همیشه بعد از خوندش کلی انرژی میگرفتم . چندسالی هست که نگاش نکردم اما خیلی خوب همه چیز یادمه . داستان چوپانی که یه روز تصمیم میگیره بره دنبال افسانه شحصیش . این روزها با خودم میگم پس من کی میرم دنبال افسانه شخصیم ؟! چهار سال پیش همین وقتا بود که رفتم دنبال یکی از افسانه هام اما اون همه اون چیزی که میخواستم نبود . اون یه رویای کوتاه مدت بود که تونست منو به افسانه شخصیم یه قدم نزدیک تر کنه . اون مثه همون مسافرت سانتیاگو بود با کاروان . هنوز از صبح که از خواب پا میشم تا شب ( اگر حتی هیچ کاری نمیکنم ) اما در پس ذهنم میگم یه روز به اون چیزی که همیشه آرزوم بوده می رسم . یه روز رشد میکنم . یه روز خوشحالم که کارمو انجام دادم ! باید یه گردگیری بکنم ...................

ادامه مطلب...

94/8/15
11:24 عصر

آدم چه کند با هیجانش وسط درس

بدست نازی | admin در دسته

آدم چه کند با هیجانش وسط درس
  ناگاه که یا تو و چشمان تو افتاد...
  ....محسن رضوی...

ادامه مطلب...

94/8/15
11:23 عصر

درهم .....

بدست نازی | admin در دسته

سلام

.........................................

به اونایی که هنوز هستن و اونایی که رفتن و ممکنه یه روز باز برگردن..مثل من

بگم واقعا وقت ندارم یا حوصله .یا امکاناتم کمه . یا انرژی ندارم. ی تنبل شدم

خلاصه همه اینارو جمع بکنین میشه اینکه من ننوشتم این مدتت و نیستم

اتفاقات که زیاد بوده

خوب و بد و درهم و قاطی

خلاصه میگم هرچند هرکدومش یه دنیا اتفاق و زیر و بم داره...

دخترک: قدش بالاخره از من بیشتر شد. اصلا اورم نمیشه وقتی وبلاگو شروع کردم برای بوسیدنش باید مینشستم تا لپش جلو لبام قرار بگیره...اما حالا باید سرمو بکشم بالاتر تا ببوسمش... از وضعیت درسی و اخلاقی سال قبلش تو مدرسه اصلا راضی نبودم. با اینکه خیلی باهوشه و گیراییش بالا اما سال تحصیلی قبل اصلا توجهی به مدرسه نداشت. منم بی تقصیر نبودم. همش کار و کار. وقت نذاشتم واسش...کنترلی روی مدرسش نداشتم... امسال به پیشنهاد داییش یک مدرسه خوب ثبت نامش کردیم که بیشتر حال و هوای مدرسه داشته باشه..اما انگار تو این سن خیلی چیزارو نمیشه کنترل کرد... روز به روز بیشتر نیازمند بودنش کنار خودم میشم...

خواهر: در تصمیمی دوباره یهویی عروسی کرد و رفت خونه شوهر. یعنی کمتر از 8 ماه بعد از عقد. مراسم عروسی رو تو شهر شیرلز گرفتن. اما زندگیشون مشهده. مراسم خوبی بود. فامیلارو با خودمون کشوندیم شیرلز. هم براشون سفر بود هم عروسی. خواهری هم عروس خوشگلی شده بود. خنده بازاری داشتیم بابت لباس عروس. لباسشو از مشهد سفارش داد دوختن و موقع بردنش با هواپیما فقط مونده بود تو هواپیما مسافرا برقصن. خدمه هواپیما همه اومدن و تبریک گفتن و ... . روزبعد عروسی هم داداش همه رو ناهار دعوت کرد رستوران سنتی هفت خوان شیراز. خیلی باحال شد. 3-4 ساعت نوازنده ها زدن و همه افرادی که اومده بودن رستوران با ما همراه شدن واسه دست . جیغ . کل و رقص . اواز و ... . حتی مهمونای خارجی

مسافرت: من و دخترم بالاخره رفتیم سفر. یک هفته تبریز که پیش دوست وبلاگی مهتا هم رفتیم و خیلی خوش گذشت و مهمون نوازیشون عالی بود. فقط فکر کنم خیلی اذیتش کردیم چون دیگه جواب تلفن نداد... و یک هفته هم رفتیم استارا. از روزیکه رسیدیم بارون اومد که نشد بریم دریا شنا. تا دقیقا روزیکه داشتیم برمیگشتیم. برگشتنی بجز اتوبوس چیزی گیرمون نیومد. و بدین صورت 25 ساعت تو جاده بودیم... یعنی همه سفر از جونمون در اومد...

سوسکه: دوماد شده. کی؟ نمیدونم. فقط میدونم حدود یک سالی هست اما هیچکس به ما نگفته تا مثلا ناراحت نشم (بقول دخترک فکر کردن دچار شکست عشقی میشم). قبل سفر شیراز مامانم تلفنی از یک فامیل دور مطلع میشه و بمن هم نمیگه. از شیراز کهبرگشتیم به دخترم ماجرا رو میگه و تاکید میکنه به مامانت نگی که غصه می خوره. این بچه هم طاقت نیاورد به من گفت (منم چقدررررررررررررر غصه خوردم هااا).به عقل و درک مامانم شک میکنم گاهی. اخه این مساله رو چرا میای به بچه میگی. اگر نمیخوای بگی خوب به اونم نگو. بالاخره پدرشه اخه... خلاصه من به روم نیاوردم و بعد گفتم از طریق محل کارش متوجه شدم.... دلم سوخت واسه خانمه... اینجور که میگن این ازدواج سومشه... و برای سومین بار بدبخت شد. مادر سوسکه اخر سیاسته. کسی رو براش گرفته که دیگه زنه نتونه پاپس بکشه و هرجوری بود بسازه..

خودم: خوبم. از صبح تا عصر سر کارم. بعد هم که خونه میام بازم تلفنای کاری گاهی تا یک شب. استرس کارم زیاده. و کنترل اوضاع خیلی مشکل. هرچند تا الان کم نیاوردم و همه ازم راضی هستن. اما خودم گاهی همراه شدن فشار کاری و فشار بزرگ کردن و وقت گذاشتن واسه دخترک و تحمل تنهایی و اینده مبهم همه باهم منوو میکشونه تا ته خستگی... اما هر بار خدا دستمو میگیره و با قدرت بیشتری میگه پاشو راه هنوز طولانیه...

پشیمون نیستم از زندگیم. از اتفاقاتی که خودم براش جنگیدم. از جداییم. از قبول مسیولیت بزرگ کردن یک دختر حساس و عاقل. از کار کردنم. از انتخاب کارم. از انرژی که برای خانوادم گذاشتم. از سختی های جسمی ووو فکری و روحی که دارم... فقط ته همه اینا میگم خدایاشکرت و ممنونم ازت بابت همه چیز.........

ادامه مطلب...

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >