روزی پسر ارشد شیخنا عبدالعزیز آل شیخ نزد وی رفت و گفت :
می خواهم ازدواج کنم . شیخ ناگاه خرکیف شد و پرسید :
نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
نامش ام عایشه است و در همین دیار ما زندگی می کند . شیخنا ( خ ف ) ناراحت شد .
صورت در هم کشید و گفت :
مرا ببخش که این گویم اما تو نتوانی با این دختر مزدوج شوی چون او خواهر توست ...
جون مادرت از این موضوع چیزی به مادرت نگو ... مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب
حکیم فرزانه برای هر کدام از کیس ها همین بود . با ناراحتی نزد ام گرامی خود رفت و گفت :
ننه من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم آقام می گوید که او خواهر توست !
و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که
خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی...!
مریدان نمیدانم از کجا آمدند و خودی جر دادندیدند و رمیدند!