سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/8/15
11:44 عصر

عاشقانه

بدست نازی | admin در دسته

همـــــرنــــگ تمـــــام آرزوهــــــای منــــــی

غارتگــــــر قلـــــب و جــــــان و دنیــــای منــــی


دور از تــــــــــــــــو نفـــــس کشیدنــــم ممکــــــن نیســـــــــت


مــــن مــــاهی تشنــــــه ام تـــــــو دریـــــــای منــــــــی

ادامه مطلب...

94/8/15
11:41 عصر

تَبریکتولدت همزادم

بدست نازی | admin در دسته

یکسال بُزُرگتَر شدم بزرگتر از سال پیش ....

 

یکم پخته تر و‌کمی خانوم تر.... 

چه‌بخواهم‌و‌چه نخواهم ثانیه ها ? دقیقه ها? ساعت ها? روز ها?‌ماه هاو سال ها دست به دست هم دادند تا بشود امروز تا بدانم بازهم سالهایی از سال های عمرم گذشت و یکسـ1ــــال به سنم اضافه شد ....  

یکسال با تمام خوبی ها و بدهایش با گناه های کرده و‌نکرده اش با کثیف بودن‌و‌پاک بودن قلبش با خمس و ذکات به گردن گرفته اش گذشت 

آری !؟!گذشت .....

گذشت تا ورقی دیگر از زندگی پُر رمز و راز با تمام یک نواختی و‌یک رنگی اش ‌‌ورق بخورد .....!

تا بخورد و‌برود صفحه‌جدیدی از زندگیم را از سر بگیرد .......

روز‌متولد شدنم را از سر میگیرم مثل نوزادی که تشنه آغوش مادرش است!  

و به آغوش زندگی هُجوم می برم حتی اگر مرا در آغوش‌خودش نگیرد....  

مرا بزرگ کُنَد پس از هر زمین خوردَنی دستم را بِگیرد ‌و بُلَندَم‌کُنَد تا در آینده نه‌چندان دورم    

در متولد شدن سال های دیگرم از نو استوار تر از قبل باشم و قدم هایی محکم از دست رنج خودم بردارم   

امسال مثل هر سال من بودم 

و....

  همزادم بدنیا آمد !!!!

 

همزادم‌متولد شدن دوباره ات مبارک‌باد  

نویسنده آفرینش های ادبی :مائده دریس 

ادامه مطلب...

94/8/15
11:39 عصر

کسی برای من گل بیاورد

بدست نازی | admin در دسته

 

روزهایی را که گل می خرم

روزهایی را که گل می کارم 

روزهایی را که گیاهانم غنچه می دهند

روزهایی را که غنچه ها گل می شوند 

دوست می دارم

اما 

روزهایی که گل هدیه می گیرم 

از همه ی روزها 

زیباترند

 

منبع :اینستای مهراوه

ادامه مطلب...

94/8/15
11:38 عصر

عاشقانه/زمین برای روح من زیادی کوچیکه من خدا رو میخام میشه باهاش

بدست نازی | admin در دسته

زمین برای روح من زیادی کوچیکه من خدا رو میخام میشه باهاش باشم یا باید همینجا بمونم و غصه بخورم؟

ادامه مطلب...

94/8/15
11:38 عصر

عاشقانه/عکسش رو می گیرم و پشتش می نویسم

بدست نازی | admin در دسته

عکسش رو می گیرم و پشتش می نویسم حرفش رو باور نکن. به نظرم اون یه دروغگوئه, یا شاید حتی یه قاتل. فرداش دوباره یادم میره کی بود. صبح موقع بیدار شدن و رفتن سر کاره. صندلی جلو نشستم و موقع پیاده شدنه. دستمو میکنم تو جیبم تا کرایه تاکسی رو حساب کنم. یه عکس بیرون میاد که پشتش نوشته حرفش رو باور نکنم. مجبورم حرف خودم رو باور کنم چون به حافظم اعتمادی ندارم. عکسو پاره می کنم و از شیشه میریزم بیرون.

 

این تاکسی داره کجا میره ؟ من کجا می خواستم پیاده شم ؟ من اینجا چیکار می کنم ؟

من کیم ؟

ادامه مطلب...

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >