94/8/13
9:55 عصر

\ بـــــــــــــــــــــو??? \ ?عن? : \ د?گر نـــــ?ـــســــــتـ

بدست نازی | admin در دسته

بــــــــــــــــــــــــــــــــــود . . .
تلخ تر?ن کلمه ا? که م?شناسم!
کلمه ا? برا? ترجمه ? تمام حسرت دن?ا!
" بــــود " ?عن? : " د?گر ن?ست "
?عن? : تو ماند? و حجم سنگ?ن تنها?? !
?عن? : صدا?? که د?گر نخواه? شن?د ...
" بـــــــود " ?عن? : تمام هست ها?? که ن?ست شد !
?عن? : ?ک جا? خال? . . .
" بـــــــــــــــــــــو??? " ?عن? :
" د?گر نـــــ?ـــســــــتـــــــ . . .


94/8/13
9:55 عصر

آنـلایـن تـریـن هـا...

بدست نازی | admin در دسته

گـاهی آنـــلـایـنـیـم...
بـی هیـچ دلـیـلـی...
نـه کسـی هسـت کـه حـرف بـزنی...
نـه چیـزی هـست کـه بـنویسـی...
گاهـی تـوی دنیـای حـقیقـی کـه کم مـیاری ،میـای تـوی دنـیـای مجازی کـه شـاید حـضورت حــس بـشه...
شـاید یکـی بفـهـمه هستی..!!!
گـاهی تنـها جـاییـکه مـیتونـی باشـی،همـین دنیـای مجــازیه...
هـمیشـه آنـلاین بـودن بـه ایـن معنا نیـسـت کـه سـرت شـلـوغـه و داری حـرف مـیـزنـی...
گـــاهــی...
آنـلایـن تـریـن هـا...
تنـها تـریـن هـسـتـند....


94/8/13
9:38 عصر

در ارتفاعات حما (داستان)

بدست نازی | admin در دسته

 ... 

   کارگرها همه محلی بودنـد و شبهـا می رفتـنـد پایین  

کـوه،جایی که ده شان قـرار داشـت.آن وقـت من تـنـهـا  

بالای کوه می مـانـدم.غـروب کـه می شـد و هـوا رو بـه  

تاریکـی می رفـت،شغـالهـا به دنبال غذا دور چادر جمع  

می شدند و زوزه می کشیـدنـد.بـاز زوزه ی آنـهـا قـابـل 

تحمل بود،برای این که وقتی هوا کاملا" تاریک می شد، 

گرگهـا می آمـدنـد و دور چادر بـه جولان می پـرداختـند. 

دیدن برق چشمان آنها هولناک بود. 

   روزهـا یکی از کارگران را برای جمع کردن بوته و هیزم  

روانه می کردم،و غـروب که همه می خواستند بروند،او  

می باید هیزم ها را دور چادر کپـه کپـه می چید،و هیزم  

های خشک و بـلنـد را بین کپه ها قـرار می داد،تا وقتی  

اولین کپـه هیـزم را روشن می کـردم،آتش رفته رفته به  

بقیه ی کپه ها سرایت کند.به این شکل مقداری از شب  

آتش برقرار بود و من می توانستم بخوابم.  

   اما تـا چشم هـایـم گرم می شد،موش های صحرایی  

عـاصی ام می کـردنـد.آنها از آتش نمی تـرسیـدنـد و بـه  

داخل چادر می آمـدنـد و تـا می فهمیـدنـد که خوابـم،بـه  

سرعت روی سیـنـه ام می جهیـدنـد.مـن سراسیـمـه از  

خواب می پریدم.اگر تنم را گاز می گرفتند،معلوم نبود که  

چه می شـد!زیـرا تـنـها وسـیـله ی معالـجه که داشتیم، 

خاکستر بود. 

   این شرایـط سخت را هر طـوری بـود تحمل کـردم،ولی  

بعد با مشکلی بسیار بـدتـر رو بـه رو شدم،و آن پشه ی  

مالاریا بود.وقتی شب ها بـاد و بـوران بود،دیگر نمی شد  

اطـراف چادر آتـش روشن کنـم و نـاچار داخل چادر، آتش  

روشن می کردم و برای این که از دود هیزم خفه نشوم، 

مجبور بودم سرم را جلوی دهنـه ی ورودی چادر بگذارم، 

تا هوای تازه تر به ریه هایم برسد ولی از طرف دیگر آتش  

پشه ها را جذب می کرد و آنها داخل چادر می شدنـد. 

   یکی از این شب ها پشه ی مالاریـا نیشم زد و مالاریا  

گرفتم.چهل شبانه روز تب نوبه داشتم.مرگ را هر لحظه  

پیش چشم می دیدم و در آن کوهستان دور افتاده چاره  

ای جز دست و پـا زدن مـیـان مـرگ و زنـدگی نداشتـم و 

کارگرها که می دیدند من هر روز ضعیف تـر می شـوم و  

چیزی به مـردنـم نمانده،یکی را به بیروت فرستاده تـا بـه  

رییس شـرکـت فـرانـسـوی اطـلاع دهـد که مهندسشان  

مالاریا گرفته و دارد می میـرد. 

   دیگر از همـه چیـز و همه کس قطع امید کرده بودم که  

آن کارگر با یک پـزشک فـرانـسوی با مقداری گنـه گنـه از  

بـیـروت رسیـد. 

استاد عشق 

(شرح حال دکتر محمود حسابی)

ایرج حسابی 


94/8/13
9:35 عصر

منتظر...

بدست نازی | admin در دسته

Screenshot 2015 11 04 18 38 56 1 .

آدمے کہ منتظر است

 

هیچ نشانہ خاصی نداره...

 

 فقط

 

با هر صدایے برمیگردد


94/8/13
9:17 عصر

صبح

بدست نازی | admin در دسته

عکس و تصویر .


<   <<   126   127   128   129   130   >>   >