سفارش تبلیغ
صبا ویژن

85/3/8
12:0 عصر

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت پنحم

بدست نازی | admin در دسته

فصل پنجم
اتفاق غیر منتظره

هری کل آن روز را مشغول گذاشتن وسایلش در اتاق بود. روز بعد فقط چند تا از معلم ها را هم بر حسب اتفاق در راهروها دید. همه ظاهر بدی داشتند. هری میدانست که اینها بخاطر مرگ دامبلدور است و چند بار نزدیک بود به آنها بگوید دامبلدور زنده است.
بعد از نهار ناگهان مکگوناگال در اتاق هری را باز کرد و با ظاهری که از آن پریشانی و اضطراب تراوش میکرد گفت: هری زود باش سریع با پرفسور اسلاگهورن باید به گریمولد پلیس برویم مثل اینکه به آنجا حمله شده، من هم فقط به شما اعتماد کامل دارم.
هری که هل شده بود و بشقابش را روی زمین انداخته بود گفت: ولی با چی باید باید بریم؟
اسلاگهورن که داشت وارد میشد گفت: با اجاقت هری.و به گوشه ای که اجاق بود اشاره کرد.
چند ثانیه بعد همه با چوب های آماده در آشپزخانه گریمولد بودند.بیرون آشپزخانه غوغایی بود.هری ابتدا موقعیت را بررسی کرد. از اعضای محفل لوپین،تانکس،آقا وخانم ویزلی،دراکو مالفو،نارسیسا بلک و یک فرد ناشناس بود که خیلی برای هری آشنا بود.از مرگ خواران هم بلاتریکس،آمیکوس،آلکتو،گری بک و چهار نفر که هری آنها را نمی شناخت بودند.لوپین با گری بک،تانکس با آمیکوس،آقا و خانم ویزلی و مالفوی ها با چهار نفری که هری نمیشناخت و کسی که برای هری آشنا بود همزمان با بلاتریکس و آلکتو می جنگیدند.
یک طلسم آبی به دراکو وطلسم ارغوانی دیگری نیز به خانم ویزلی خورد و مکگوناگال و اسلاگهورن جای آنها را گرفتند.هری که تازه به خودش آمده بود یاد دامبلدور افتاد شاید ولدمورت سراغ او رفته بود.یک لحظه در دل هری آشوب شد،دامبلدور با آن حالی که داشت چطور میتوانست از خودش دفاع کند.
هری به سرعت از پله ها بالا رفت.قبل از آن آخرین نگاهش را به صحنه جنگ انداخت،آن فرد آشنا آلکتو را با طلسم عجیبی به رنگ بنفش تیره از پای درآورده بود.مکگوناگال هم یکی از آن چهار نفر غریبه را بیهوش کرده بود.صدایی از طبقه بالا نمی آمد.در اتاق دامبلدور باز بود.هری داخل شد.اطرافش را نگاه کرد. چندین جای اتاق آتش گرفته بود و آثشر تخریب زیادی روی دیوار بود.معلوم بود نبرد سختی روی داده است. هری داد زد:پرفسور دامب... .ناگهان برقی در اتاق جهید و طلسم قرمزی از پشت به هری خورد.

85/3/8
11:58 صبح

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت چهارم

بدست نازی | admin در دسته

فصل چهارم
ورود به هاگوارتز

هری آن شب را تقریبا تا صبح بیدار بود.شاید ذهنش ظرفیت اینهمه اطلاعات واتفاقات را نداشت.شاید هم از عذاب وجدان خوابش نمی برد.به کارهایی که به اسنیپ کرده بود فکر میکرد. اگر او زنده بود حتما از او عذر خواهی میکرد.حالا احتیاجی نبود انتقام دامبلدور را از ولدمورت بگیرد ولی در عوض باید انتقام اسنیپ را میگرفت. یاد فیلت ویک افتاد. چقدر به او اعتماد کرده بود... و خوابش برد.
هری بقیه تعطیلات را در گریمولد گذراند و با اینکه اخبار روزنامه پیام روز حاکی از مردن جادوگرهای زیادی از جمله خانواده دیگوری ها بود باز هم هری داشت از تابستانی در کنار دوستانش ودامبلدور لذت میبرد مخصوصا که در امتحان آپارات به راحتی قبول شده بود.ولی سه روز قبل از آغاز سال تحصیلی خبری شنید باعث شد لذت شکست دادن رون را درشطرنجی که بعد از شام بازی کرده بودند فراموش کند. قبل از خوابیدن دامبلدور به سمت هری آمد و گفت: هری امشب باید وسایلت ررو جمع کنی و فردا به هاگوارتز بری.چون معلمها دوروز زودتر باید در مدرسه حاضر باشند و همانطور که میدونی من نمیتونم از این خونه خارج بشم و مدیریت بر عهده پرفسور مکگوناگال است البته با نظارت مستقیم و مخفیانه من.
و قبل از اینکه هری اعتراضی بکند دامبلدور لبخندی زد و گفت: نه هری من نمی تونم این اتفاقات رو برای اسکریم جور شرح بدم. اون اصلا آدم منطقی نیست. و اینکه میتونم برای مدتی در این خونه بمونم؟
هری با اینکه ناراحت بود لبخندی زد و گفت: البته.
هری آن شب وسایلش را بست و فردا صبح با همه خداحافظی کرد. هنگام خداحافظی جینی بوسه ای روی لبهای هری گذاشت و وداع گرمی با او کرد.
هری طبق برنامه جلوی درهای هاگوارتز آپارات کرد.بعد از چند دقیقه هاگرید درها رو برای او باز کرد و او را به سختی به بقل گرفت.
_:سلام هری خیلی دلم برات تنگ شده بود کجا بودی پسر؟
بعد هری بهمراه هاگرید وارد قلعه شد. در آن هنگام بود که پرفسور مکگوناگال به استقبال او آمد.
_:سلام پرفسور پاتر.لطفا بیاید باید سریعتر اتاقتون رو بهتون نشون بدم از شما هم متشکرم پرفسور هاگرید.
هاگرید در حالی که میرفت داد زد:خداحافظ هری. بعدا میبینمت.
پرفسور مکگوناگال در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود:وای امان از دست این هاگرید یک بار نشد با لحن درستی صحبت کنه. اخلاقش کاملا مثل بچه هاست بخاطر همین بود که آلبوس نخواست اون چیزی بدونه...!
هری حرف مکگوناگال را قطع کرد:برای چی؟!
مکگوناگال که یک لحظه ایستاده بود و به هری نگاه کرده بود و دوباره راه افتاده بود گفت: خب بخاطر همین اخلاقش آلبوس فکر میکنه شاید از دهنش در بره.هری از تو هم میخوام جلوی بقیه معلم ها چیزی نگی حتما جریان فیلت ویک رو میدونی.
هری گفت: بله پرفسور.
مکگوناگال ادامه داد: و لطفا در امتیاز دادن حق رو رعایت کن و از تدریس چیزهایی که به درد بچه ها نمیخوره پرهیز کن. با معلم های دیگر هم همکاری کن.از این به بعد صبح ها نیم ساعت زودتر از دانش آموزان بیدار میشوی. کلاست هم در جای قبلی برگزار میشه.و همچنین با استفاده از آینه ای که در اتاقت هست میتونی با معلمهای دیگر ارتباط برقرار کنی. درس تغیر شکل هم امسال بر عهده منه.خب رسیدیم.
حالا آنها جایی بودند که قبلا کویرل،لاکهارت،لوپین،مودی،آمبریج و اسلاگهورن در آن بودند.
مکگوناگال گفت: خب هری هر چیزی که غیر قانونی نباشه رو میتونی در اتاقت بگذاری. بقیه معلم ها رو با پیشوند پرفسور صدا میکنی و دانش آموزان را با نام فامیلی.حالا اگر سوالی داری بپرس.
هری پرسید:پرفسور مکگوناگال پس پرفسور اسلاگهورن کجا میرن؟
مکگوناگال که دوباره لحن رسمی پیدا کرده بود گفت: ایشون به اتاق فیلت ویک میرن.و خداحافظ پرفسور پاتر

85/3/8
11:57 صبح

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت سوم

بدست نازی | admin در دسته

فصل سوم
شادی در عین غمگینی

هری ایستاده بود و منتظر بود تا از خواب بیدار شود. دیگران هم وضعی بهتر از او نداشتند.بعد از چند لحظه هری متوجه وضعیت دامبلدور شد. صورت او شادابی گذشته را نداشت و زیر چشمانش گود رفته بود روی صورتش جای چند زخم کوچک بود و دستش دوباره سیاه شده بود. اما همچنان سعی میکرد لبخند بزند.
خوشحالی هری وصف ناپذیر بود او دوباره میتوانست با دامبلدور دنبال جاودانه سازها بگردد. بعد از یک لحظه فریاد شادی همه به هوا رفت.و هری قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد در بقل دامبلدور بود.دامبلدور با صدایی که انگار در این چند روز شکسته شده بود گفت: هری دلم خیلی برات تنگ شده بود.
این اولین باری نبود که هری اشکهای دامبلدور را میدید. بعد از چند لحظه هری از آغوش گرم و آرامش بخش و پدرانه دامبلدور جدا شد. وقتی به بقیه نگاه کرد دید که همه سرها به سمت او برگشته و همه او را مانند یتیمی نگاه میکنند که پدرش را دوباره یافته.لوپین این سکوت را شکست و پرسید:پرفسور ما دیدیم که شما مردید!
دامبلدور لبخندی زد و گفت: نه ریموس شما ندیدید هری دید!در ضمن خودت چی فکر میکنی؟ دامبلدور وقتی جوابی نشنید گفت: بذارید تعریف کنم البته بعضی چیزها باید بین من وهری باشه (وبا این حرف نگاهی به هری انداخت):
یک روز فکری به سرم زد و از سوروس خواستم تا معجون همه کاره ای برای خودم و خودش بسازه تا قیافه هامون رو عوض کنیم. بعد سوروس با هری به جایی رفت البته با ظاهر من و من با ظاهر سوروس در هاگوارتز ماندم. وقتی حمله شد. من پایین آمدم و با رضایت سوروس و هماهنگی قبلی اونو کشتم!(در اینجا صدای دامبلدور گرفت و چیزی نمانده بود گریه کند) سوروس کمک بزرگی به من کرد.
دامبلدور که حالا به خودش آمده بود گفت: بعد من با دراکو پیش ولدمورت رفتیم من برای مدتی نزدیکترین فرد به اون بودم و بعد کاری که میخواستم کردم ولی ولد مورت فهمید و من با اون درگیر شدم. اون شب هم با دراکو و مادرش اومدیم اینجا.و حالا از شما میخوام که این موضوع بین خودمون بمونه چون اگه وزارت خونه بفهمه من از نفرین مرگ استفاده کردم جام تو آزکابانه.خب حالا لطفا بنشینید.
بعد همه جایی که قبلا بودند نشستند و دامبلدور با اشاره به هری گفت که پیش اون برود.وقتی هری به دامبلدور رسید دامبلدور شروع کرد:هری میخوام وقتی همه خوابیدن بیای پیش پیش من.
هری پرسید:پرفسور میتونم دوستام رو هم بیارم؟
دامبلدور گفت: البته هری.
درکل شب زیبایی بود هری بقیه شب را با رون و هرمیون مشغول صحبت در مورد جاودانه سازها بود.سرانجام شب پایان گرفت و میهمانان به خانه خودشان بازگشتند. اینبار بچه ها وقتی خانم ویزلی گفت که باید بخوابند نه تنها ناراحت نشدند بلکه خوشحال هم شدند.(دامبلدور کمی قبل از اینکه آنها بخوابند چشمکی به آنها زد و به اتاقش رفته بود)
با بسته شدن در توسط خانم ویزلی هری و رون از جایشان بلند شدند. قرار بود تا وقتی که از خواب بودن همه مطمئن نشده بودند حرکت نکنند. وقتی هری و رون از اتاق بیرون رفتند هرمیون و جینی را در پاگرد بالا یافتند.جینی که کمی بد خلق شده بود گفت: کجا بودید تا حالا؟خیلی وقته همه خوابیدن.
وقتی به اتاق دامبلدور رسیدند رون در زد.صدای دامبلدور آمد:بفرمایئد تو.
اتاق خیلی کثیف و تاریک بود. هری تا حالا آنجا را ندیده بود. احتمالا اینجا جایی بوده که سیریوس باک بیک را نگه میداشته.
دامبلدور بدون مقدمه گفت: بشینید تا همه چیز رو براتون تعریف کنم.
آنجا چهار صندلی از قبل برای آنها آماده بود.
دامبلدور گفت: خب هری با این چیزهایی که امروز فهمیدی فکر کنم سوال های زیادی داشته باشی.
هری گفت: بله پرفسور اول اینکه این کارها در کل چه سودی به شما رساند؟ منظور کشتن پرفسور اسنیپ بود و کارهای دیگه.
واینکه وقتی از مدرسه رفتید پیش ولدمورت چه اتفاقی افتاد؟ شما چه کاری کردید؟
دامبلدور در حالی که با نگرانی به هری نگاه میکرد گفت: هری فکر میکردم تا حالا فهمیده باشی. خب من وقتی با دراکو رفتم به مقر مرگخوارها آپارات کردیم. ولدمورت آنجا بود وخیلی هم خوشحال بود. و از اینجا من فهمیدم که خبر مرگ من به اون رسیده. پس یک جاسوس در مدرسه بود. کمی که فکر کردم فهمیدم تنها کسی که در جنگ حضور نداشت پرفسور فیلت ویک بود. و تنها اون میتونست یک جاسوس باشه.
هرمیون و رون با هم گفتند: پرفسور فیلت ویک؟!
دامبلدور ادامه داد: بله. وبعد از چند روز فهمیدم که گردنبند هافلپاف توی گودریک هالو هست. همچنین تونستم در روز آخر قبل از اینکه ولدمورت قصدمو بفهمه ناجینی رو نابود کنم که همونطور که حدس میزدم یک جاودانه ساز بود.ولی هنوز از جام اسلیترین و جاودانه ساز آخر چیزی نمیدونم.
رون پرسید: ولی پرفسور چرا سراغ گردنبند نرفتید؟
دامبلدور با آرامش خاصی گفت: من وقت کافی نداشتم درضمن مالفوی ها با من بودند.
هرمیون پرسید:برای همین دستتان سیاه شده؟
دامبلدور گفت: بله و نابود کردن اونها رو هم از پرفسور اسنیپ یاد گرفتم.
هری گفت: ولی اونجایی که من با پرفسور اسنیپ رفتیم جاودانه سازی نبود.فقط یک برگ بود که با خودم اوردمش.
دامبلدور گفت :عالیه هری حالا لطفا اونو بده به من.
چند دقیقه ای میشد که دامبلدور به نامه خیره شده بود در آخر گفت: هنوز حدسی نمیتونم بزنم که این کار چه کسی بوده. ولی یک چیزی هست که باید بهت بگم.
هر چهار نفر آنها که امیدوار شده بودند به دامبلدور خیره شدند.
_: هری حتما میدونی که پرفسور اسنیپ مرده و پرفسور فیلت ویک در آزکابانه.راستش من برای تدریس خیلی پیرم. البته برای درس طلسمها شخصی رو در نظر دارم.و از تو میخوام که امسال درس دفاع دربرابر جادوهای سیاه رو تدریس کنی.
 

85/3/8
11:55 صبح

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت دوم.

بدست نازی | admin در دسته

فصل دوم
بازگشت در گریمولد

چند ثانیه بعد هری کنار مالفوی جلوی در شماره ده گریمولد پلیس بودند.مالفوی در زد.کسی که در را باز کرد خانم ویزلی بود که با دیدن هری همان ظاهر همیشگی را به خود گرفت و گفت:سلام هری.چطوری؟
هری که هنوز در شک بود فقط سر تکان داد. که باعث شد خانم ویزلی با حالتی که اصلا به او نمی آمد به مالفوی نگاهی بیاندازد وبگوید: مالفوی زود بگو ببینم باهاش چیکار کردی فقط اگه یه مو از سرش...
مالفوی وسط حرف خانم ویزلی پرید و گفت: زیاد تند نرو! من فقط کاری که دستور داشتم کردم.
ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید: دیگه نبینم با ما درم اینطوری صحبت کنی ها!
رون و جینی و هرمیون دم در آشپزخانه در حال نگاه کردن به مالفوی بودند. مالفوی ترجیح داد چیزی نگه واز پله ها بالا رفت. هری میخواست بگه از خونه من برو بیرون که چیزی را دید که در جایش سنگ کوب کرد. نارسیسا بلک مادر مالفوی بالای پله ها بود و داشت پایین می آمد. وقتی به پایین پله ها رسید به سمت خانم ویزلی رفت و گفت: مالی عزیز اینقدر سخت نگیر دراکو پسر خوبیه!
خانم ویزلی که از قیافه اش مشخص بود دوست ندارد با کسی اینقدر سریع گرم بشود با او به آشپز خانه رفت. وقتی آنها رفتند هری تازه متوجه نکاه گرم جینی شد و با یک لبخند جوابش را داد.برای یک لحظه همه جا ساکت شده بود و بعد هرمیون گفت: خوب بهتره بریم تو اتاق و صحبت کنیم.
هری با سر موافقت کرد و همه با هم طبقه بالا رفتند. آخرین نفر رون بود که در را پشت سرش بست.هری قبل از همه گفت: اول به من بگید انجا چه خبره؟
رون گفت: اینجا تا دلت بخواهد خبر هست!
هری گفت: منظورم مالفویه.
جینی گفت: به ما هم چیزی نگفتن فقط گفتن که مالفوی و مادرش با ما هستن.
هری گفت:یعنی چی؟ مثلا اینجا خونه منه!
هرمیون گفت: من مطمئن نیستم ولی فکر کنم یه خبری هست.
رون گفت: آره. اون روز هم مامان گفت براتون یه سورپرایز داریم.
هری خواست بازم سوال بپرسه که صدای زنگ در اومد. ولی بر خلاف انتظار هری صدای خانم بلک در نیامد.صدای لوپین و تانکس از پایین میامد.هری پرسید: چرا مادر سیریوس سرو صدا نمیکنه؟
جینی گفت: نمی دونم بعد اینکه اون مرده اومد تونستن برش دارن.
هری گفت: اون مرده دیگه کیه؟
رون گفت: معلوم نیست یه شب سر و صدای زیادی شنیدیم ولی وقتی خواستیم بیایم بیرون دیدیم درها بسته شده مامان هم داشت گریه میکرد.
هرمیون گفت: آره از اون روز همه رفتار عجیبی دارن. در اتاق بالا هم بستن.مالفوی هم اون شب اومد.
جینی گفت:آره دیشب صدای پای یه نفرو شنیدم که از اون اتاق بیرون میومد.
هری که هیچی سر در نمی آورد گفت: عجیبه... واقعا عجیبه.
کمی بعد صدای بیل و فلور وبعد مکگوناگال و مودی و کینگزلی آمده بودند.تقریبا تمام اعضای محفل آمده بودند.بعد خانم ویزلی در اتاق را باز کرد و گفت: بچه ها بیاین پایین وقتشه.
وقتی خانم ویزلی رفت رون گفت:وقت چیه؟!
وقتی رسیدند پایین تمام اعضای اصلی محفل اونجا بودند. آقای ویزلی هم داشت با چارلی حرف میزد. بعد با صدای خانم ویزلی انگار یادش آمده باشد چه کار باید بکند سرش را به سمت بقیه برگرداند وشرو ع کرد به حرف زدن: خوب من مالی به دستور یک نفر شما رو امروز اینجا جمع کردیم تا یک خبر مهم رو به شما بدیم.
فرد که با جرج گوشه ای نشسته بود پرسید:اون یک نفر کیه؟
خانم ویزلی گفت:مسأله درست همینجاست ولی قبلش باید بدونید که این خبر به دلایل مهمی که ما هم ازشون بی خبریم نباید به بیرون از اینجا درز کنه.پس...
_: مالی اینقدر طولش نده خودم اومدم.
تانکس و فلور و رون همراه با چند نفر دیگر از تعجب روی زمین افتادند.هری دستش را به دیوار گرفت باور نمیکرد. تنها کسانی که تعجب چندانی نکرده بودند خانم و آقای ویزلی بودند.
درست رو به روی هری چشمان آبی رنگی که متعلق به دامبلدور بودند به هری زل زده بودند.


85/3/6
4:42 عصر

ثبت نام یک خبرنگار ایرانی‌ درکتاب رکورد

بدست نازی | admin در دسته

بازتاب :عملکرد یک خبرنگار ایلامی که در زمان حمله امریکا به عراق فعالیت قابل توجهی‌را در عرصه‌اطلاع‌رسانی داشت در فهرست ثبت کتاب گینس در دست بررسی است .


   1   2   3   4   5      >