سفارش تبلیغ
صبا ویژن

85/3/8
11:55 صبح

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت دوم.

بدست نازی | admin در دسته

فصل دوم
بازگشت در گریمولد

چند ثانیه بعد هری کنار مالفوی جلوی در شماره ده گریمولد پلیس بودند.مالفوی در زد.کسی که در را باز کرد خانم ویزلی بود که با دیدن هری همان ظاهر همیشگی را به خود گرفت و گفت:سلام هری.چطوری؟
هری که هنوز در شک بود فقط سر تکان داد. که باعث شد خانم ویزلی با حالتی که اصلا به او نمی آمد به مالفوی نگاهی بیاندازد وبگوید: مالفوی زود بگو ببینم باهاش چیکار کردی فقط اگه یه مو از سرش...
مالفوی وسط حرف خانم ویزلی پرید و گفت: زیاد تند نرو! من فقط کاری که دستور داشتم کردم.
ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید: دیگه نبینم با ما درم اینطوری صحبت کنی ها!
رون و جینی و هرمیون دم در آشپزخانه در حال نگاه کردن به مالفوی بودند. مالفوی ترجیح داد چیزی نگه واز پله ها بالا رفت. هری میخواست بگه از خونه من برو بیرون که چیزی را دید که در جایش سنگ کوب کرد. نارسیسا بلک مادر مالفوی بالای پله ها بود و داشت پایین می آمد. وقتی به پایین پله ها رسید به سمت خانم ویزلی رفت و گفت: مالی عزیز اینقدر سخت نگیر دراکو پسر خوبیه!
خانم ویزلی که از قیافه اش مشخص بود دوست ندارد با کسی اینقدر سریع گرم بشود با او به آشپز خانه رفت. وقتی آنها رفتند هری تازه متوجه نکاه گرم جینی شد و با یک لبخند جوابش را داد.برای یک لحظه همه جا ساکت شده بود و بعد هرمیون گفت: خوب بهتره بریم تو اتاق و صحبت کنیم.
هری با سر موافقت کرد و همه با هم طبقه بالا رفتند. آخرین نفر رون بود که در را پشت سرش بست.هری قبل از همه گفت: اول به من بگید انجا چه خبره؟
رون گفت: اینجا تا دلت بخواهد خبر هست!
هری گفت: منظورم مالفویه.
جینی گفت: به ما هم چیزی نگفتن فقط گفتن که مالفوی و مادرش با ما هستن.
هری گفت:یعنی چی؟ مثلا اینجا خونه منه!
هرمیون گفت: من مطمئن نیستم ولی فکر کنم یه خبری هست.
رون گفت: آره. اون روز هم مامان گفت براتون یه سورپرایز داریم.
هری خواست بازم سوال بپرسه که صدای زنگ در اومد. ولی بر خلاف انتظار هری صدای خانم بلک در نیامد.صدای لوپین و تانکس از پایین میامد.هری پرسید: چرا مادر سیریوس سرو صدا نمیکنه؟
جینی گفت: نمی دونم بعد اینکه اون مرده اومد تونستن برش دارن.
هری گفت: اون مرده دیگه کیه؟
رون گفت: معلوم نیست یه شب سر و صدای زیادی شنیدیم ولی وقتی خواستیم بیایم بیرون دیدیم درها بسته شده مامان هم داشت گریه میکرد.
هرمیون گفت: آره از اون روز همه رفتار عجیبی دارن. در اتاق بالا هم بستن.مالفوی هم اون شب اومد.
جینی گفت:آره دیشب صدای پای یه نفرو شنیدم که از اون اتاق بیرون میومد.
هری که هیچی سر در نمی آورد گفت: عجیبه... واقعا عجیبه.
کمی بعد صدای بیل و فلور وبعد مکگوناگال و مودی و کینگزلی آمده بودند.تقریبا تمام اعضای محفل آمده بودند.بعد خانم ویزلی در اتاق را باز کرد و گفت: بچه ها بیاین پایین وقتشه.
وقتی خانم ویزلی رفت رون گفت:وقت چیه؟!
وقتی رسیدند پایین تمام اعضای اصلی محفل اونجا بودند. آقای ویزلی هم داشت با چارلی حرف میزد. بعد با صدای خانم ویزلی انگار یادش آمده باشد چه کار باید بکند سرش را به سمت بقیه برگرداند وشرو ع کرد به حرف زدن: خوب من مالی به دستور یک نفر شما رو امروز اینجا جمع کردیم تا یک خبر مهم رو به شما بدیم.
فرد که با جرج گوشه ای نشسته بود پرسید:اون یک نفر کیه؟
خانم ویزلی گفت:مسأله درست همینجاست ولی قبلش باید بدونید که این خبر به دلایل مهمی که ما هم ازشون بی خبریم نباید به بیرون از اینجا درز کنه.پس...
_: مالی اینقدر طولش نده خودم اومدم.
تانکس و فلور و رون همراه با چند نفر دیگر از تعجب روی زمین افتادند.هری دستش را به دیوار گرفت باور نمیکرد. تنها کسانی که تعجب چندانی نکرده بودند خانم و آقای ویزلی بودند.
درست رو به روی هری چشمان آبی رنگی که متعلق به دامبلدور بودند به هری زل زده بودند.