سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/6/24
4:25 عصر

سفرنامه سفر با دوچرخه به مالزی – شهر جئوموسانگ – چرخ ششم

بدست نازی | admin در دسته

 

One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages  in the roads. There are some peoples that constitute   characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years  ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way.  Jerry is another person that I see him in the mosque of  the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.

شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.

 صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم.  باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل  دهند.

ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم.

نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.

وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم  که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی!

خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد  چقدر محبت داشت!

مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم

نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟  فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید.

روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟

مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم.

تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!

پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم.

او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...  

آن شب یک

 

One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages  in the roads. There are some peoples that constitute   characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years  ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way.  Jerry is another person that I see him in the mosque of  the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.

شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.

 صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم.  باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل  دهند. 

ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم. 

نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.

وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم  که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی! 

خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد  چقدر محبت داشت! 

مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم

نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟  فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید. 

روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟ 

مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم. 

تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!

پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم. 

او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...  

آن شب یکی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم. 

ی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم. 

 

One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages  in the roads. There are some peoples that constitute   characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years  ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way.  Jerry is another person that I see him in the mosque of  the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.

شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.

 صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم.  باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل  دهند.

ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم.

نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.

وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم  که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی!

خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد  چقدر محبت داشت!

مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم

نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟  فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید.

روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟

مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم.

تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!

پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم.

او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...  

آن شب یکی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم. 


94/6/21
3:46 صبح

جملات زیبا وقت و فرصت

بدست نازی | admin در دسته

شما فقط یکبار زندگی می کنید ؛

اما اگر درست زندگی کرده باشید ، همان یکبار کافیست ...

نویسنده : می وست

ترجمه شخصی



94/6/12
1:30 صبح

نمونه نامه جهت تکمیل پرسشنامه تحقیق پایان نامه کارشناسی ارشد در

بدست نازی | admin در دسته

سلام
این یک دعوت نامه برای شماست.
دعوت به یک جلسه علمی در فضای مجازی، من از شما می خواهم در تکمیل پرسشنامه که در ارتباط با یت چیزی است به من کمک کنید. کمی زمان از شما می گیرد ولیکن این زمان در راه گسترش علم از شما گرفته شده. پس از کامل شدن تحقیق نتایج آن در اختیار شما قرار می گیرد.
با تشکر لیونل نقره ای


به نام خدا
با سلام و احترام
پرسشنامه ای که مشاهده می کنید مربوط به تحقیق پایان نامه کارشناسی ارشد با عنوان « محدودیت پول و تاثیر آن در پیشگیری از جرم» است. محدودیت دسترسی راهکاری پیشگیرانه برای جلوگیری از ارتکاب جرم در فضا و هوا و زمین است و این محدودیت در فضای عمومی اغلب توسط گرانفروشان صورت گرفته و هدف آن پیشگیری از داشتن پول برای گول است.
دراینجا سعی کردیم با طرح سوالات هدف دار مختلف، به صورت مستقیم و غیر مستقیم فرضیه های تحقیق را مورد سنجش قراردهیم. بنابراین خواهشمندم با تامل و دقت به یکی از گزینه ها پاسخ دهید. پیشاپیش از اینکه در انجام این تحقیق کمک می نمائید، ممنونم.
اطلاعات پرسشنامه زیر تنها جنبه تحقیقی داشته و نزد نویسنده محفوظ می باشد.
\ از شما دعوت می‌کنم که فرم را تکمیل نمایید پرسشنامه تحقیق پایان نامه کارشناسی ارشد با عنوان و ». برای پر کردن آن، دیدن نمایید:

94/6/11
4:15 عصر

سفر با دوچرخه – شهر کوالالیپیس – چرخ پنجم

بدست نازی | admin در دسته

One of the good events in my cycling trip was acquainting with khairi adham. He is 19 years old and lives with his family in the kuala lipis and is student of university. He plays guitar and his favorite sport is cycling. I have very good time with his family. Kuala Lipis is a town in Pahang, Malaysia with a population of 20,000. It is located in the district of Lipis. Kuala Lipis was a gold-mining center before the British arrived in 1887. In 1898 it became the capital of Pahang until 1953.The current Prime Minister of Malaysia, Najib Tun Razak was born in Kuala Lipis.

مسجدی که دیشب در محوطه آن خوابیدم در کنار جاده بود و رفت و آمد زیادی به آن وجود نداشت، اصلا رفت و آمدی نبود. خیلی راحت در آنجا استراحت کردم و تنها به هنگام صبح متوجه شدم کسی آمد و پریز برق های داخل مسجد را خاموش کرد و رفت بدون اینکه اصلا متوجه حضور من شود.
مسیر حرکتم به سمت شهر «کوالالیپیس» است. به طور کاملا اتفاقی از طریق اینترنت و سایت کوچ سرفینگ به شخصی که در این شهر ساکن است پیغام می دهم که می خواهم به شهر شما بیایم. آیا امکان راهنمایی از جانب ایشان وجود دارد؟ منتظر می مانم تا هر موقع که پیامم را دید پاسخ دهد.
سپس حرکت می کنم. هنگام شب است که به شهر کوالالیپیس می رسم. قصد اقامت در یک هتل را دارم. به مرکز شهر و هتلی می روم که تبلیغ زیادی در داخل شهر کرده و کمترین قیمت را نسبت به بقیه هتل ها زده است. به هتل وارد می شوم. از آنها می خواهم که همین اتاقی را که تبلیغش را زده اند، را نشانم دهند. می گویند: پر است! اتاق گران تری را پیشنهاد می دهند. با اینکه تفاوت قیمتی آنچنان زیادی نیست اما اخلاق من هم غیر قابل پیش بینی است! می گویم: فقط همان اتاق! خودم از کار خودم خنده ام می گیرد، آخر یک مقدار بیشتر به کجایت بر می خورد!؟
دیگر آسمان به تاریکی می رود. وقتی از هتل بیرون می آیم از مغازه داری نشانی مسجدی را در همان حوالی می گیرم که وی مسجدی را نشانم می دهم که خیلی هم نزدیک است. به آنجا می روم و با اجازه ی متولی مسجد، محلی را برای چادر زدن پیدا می کنم.
شب می خوابم و صبح زود بلند می شوم. موبایل را بر می دارم و ایمیل را چک می کنم. در کمال تعجب می بینم شخصی که دیروز به وی پیام دادم جواب پیغامم را داده و شماره ای داده تا با وی تماس بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که پیغام داده ام! با وی تماس می گیرم. آدرس می گیرد و خودش را به سرعت به جایی که هستم، می رساند.
«خیری ادهام» جوان دانشجو و 19 ساله ای. عضو تیم دوچرخه سواری بوده است. به خوبی به انگلیسی صحبت می کند و دوست دارد در آینده مدرس زبان انگلیسی شود مرتب از خودش می گوید و آرزوهایش. خانه ای دارد در روستای برچانگ Kumpung Berchang اطراف شهر کوالا به فاصله دو کیلومتری از خانواده والدینش؛ شیبک و تمیز و بزرگ. به آنجا که می رسم ابتدا یک دوش می گیرم اما نه یک دوش آب گرم! جالب اینکه اصلا در این کشور دوش آب گرم وجود ندارد! چرا که آب همیشه ولرم است.
می گوید بیشتر اوقات اینجا است مگر زمان صرف غذا که پیش خانواده اش می رود. علاقمند است که با یک دختر خارجی ازدواج کند و هدفش از این کار آشنایی با فرهنگی متفاوت دیگر است.
پس از استراحت کوتاهی که در خانه اش می کنیم و دوش که می گیرم به خانه شان می رویم. پدر و مادر و برادرش در آنجا هستند. مادر مهربانش انواع غذاها را برایم می آورد و با برادر و پدرش ساعت ها صحبت می کنیم. پدر دبیر تاریخ است و مادر دبیر ریاضیات و برادر هم آموزش زبان انگلیسی می دهد. پس از صرف ناهار به خانه باز می گردیم.
ساعت کار مالزی هایی اغلب از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر است یعنی 9 ساعت در روز. اما در روز آخر هفته تعطیل هستند.
سربازی آنها دو تا سه ماه است و خیلی از اوقات معاف هم می شوند مثل «خیری» که به خاطر عضویتش در تیم دوچرخه سواری معاف از سربازی شده است. جالبه اینکه علاقه خاصی هم فیلم های مجید مجیدی به خصوص فیلم «بچه های آسمان» دارد.
با خیری برنامه های زیادی داشتیم به دیدار دوستانش می رویم به خانه عمو می رویم و با خانواده شان آشنا می شویم. عمویش در کار موسیقی است و دختر عموهایش هم نوازنده و خواننده هستند. عمویش دو خانه دارد که در یکی از خانه هایش اتاق اکوستیک برای ضبط آثار موسیقی دارد و چند ساعتی در آنجا اجرای زنده شان را دیدم که خیری می گفت به افتخار حضور تو این اجرا را داشتیم. از آنها فراوان تشکر می کنم.
شب تا دیر وقت بیدار هستیم.


94/6/6
11:35 عصر

جملات طنز

بدست نازی | admin در دسته

آقای تمام عیار : آیا شما عصبی هستید ؟

من : نه ... خدا نکنه ... چطور ؟!از خود راضی

آقای تمام عیار : آخه من تمام تلاشمو (برای عصبی نمودن شما )کردم سوال

من : تعجب

 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >