سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/1/11
2:31 صبح

to my dear buddy

بدست نازی | admin در دسته

تا حال و روزم یادم
نرفته باید از این سفر بنویسم. از اولین مراسم چهارشنبه سوری در تمام عمرم. از دو
روح سرگردان خسته ی فراری که دغدغه های بی هوده و بی ربط روزمره حتی تا دقایق آخر
قبل از سفر رهایشان نکرد.


بعد از دو روز بی
خابی به هم رسیدیم تا آماده شویم برای سفری که قرار بود از همه ی خستگی های این یک
سال و همه ی غم های این یک سال و همه ی آدم های چرندی که این یک سال دیدیم، به
اندازه ی یک  روز و هفت تپه آتش سرخ
رهایمان کند. راننده ی ساعتِ 5 صبح که با ما بدخلقی کرد، باید می فهمیدیم سالی که
نکوست از بهارش پیداست. از این همه سردرگمی پناه بردیم به "یک گروه کوفت نفره
ی خوشحال" و "یک مادر و دختر و دوست پسر عجیب" و "یک خانواده ی
ترسو و حساس" و  "یک مادر و پسر
با هم غریبه" و " یک رقاص بریک و دوست دختر اعجاب اورش" و گروه
کامل " دختری که گرایش های نهفته داشت و پسری که تور را انتخاب کرده بود تا
برقصد". و البته به لیدری که انقدر از تنهایی هایش ترسیده بود و زجر کشیده
بود که تنها چاره را در این دیده بود که تنهایی هایش را مدال افتخار کند و این
مدال را بزند به سینه ی دوستانی که گمان می کرد دارد.


 اگر این همه خستگی را یک جا انبار نکرده بودیم
شاید از برفی که در جاده امد لذت می بردیم. شاید از بارانی که چای به دست تماشا
کردیم لذت می بردیم. از چمباتمه زدن در اتوبوس و خواندن لورکا. از پچ پچ کردن در
مورد گذشته ها. شاید می شد از عکس انداختن در بهشت عربی لذت ببریم. یا از ماندن در
ترافیک هایی که همیشه در اتوبوس که می نشستیم آرزویش را می کردیم. شاید اگر اینقدر
کلافه و هراسان نبودیم از بودن در ان ویلا و پریدن از روی هفت تپه آتش لذت می
بردیم. از گفتگوی سنگین مینوش. از داستان خاب آلودگی راننده و نق نق های خانواده ی
حساس. از بازی ملتمسانه ی " سوختی. سوختی. بسوز" که انکار تنها مفر باقی
مانده بود از شر ثانیه های کشدار در پیش.


اما ما فقط خسته
تر شدیم. و کلافه تر شدیم. و هراسان تر شدیم. و دغدغه های بیهوده تر و بی ربط تر
برای خودمان پیدا کردیم. و باز به فرار از این ادم ها و این موقعیت فکر کردیم.
چقدر ساده بودیم فاطمه! خستگی ما از کار و زندگی و آدمهای دور و برمان نبود. از
"خودمان" خسته بودیم. بار سنگین "خودمان" را در کوله هایمان
پنهان کرده بودیم و با خود این طرف و آن طرف می کشیدیم و خوشحال بودیم که در حال
فرار از "خودمان" هستیم.


 


مهم نیست


من سپری کردن
آخرین روز سال را با تو حتی در جهنم ترجیح می دهم به 364 روز دیگر سال گذشته که در
برزخ بود. بماند که بی انصافی است که کلمه ی جهنم را حتی نزدیک سطور مربوط به این
سفر بیاورم. به من خوش گذشت. همین اندازه کافیست که از این به بعد همانطور که تمام
انارها و فال های حافظ شب های یلدا خاه ناخاه رنگ تو  را دارند، تمام چهارشنبه سوری ها و تبادل زردی
و سرخی آخر سال هم رنگ تو را خاهد گرفت.


 


بیست و نه
اسفند سالی که اسفند سی روزه بود