سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/6/30
9:9 عصر

سفرنامه سفر با دوچرخه به مالزی – کامرون هایلند و شرکت در یک عروس

بدست نازی | admin در دسته

سفر، دوچرخه سواری، جهانگردی، مالزی، عکس از عدالت عابدینی، Malesya, cycling, photo by Edalat Abedini

 Cameron highlands is one of the important cities of Malasya. This city attracts many tourists of many places in country and world. Because this city is in the heights, I have had very hard cycling to it. I became very tired before receiving there. In this city, there are many tourists, hotels and high buildings with historical and attractive places. I don’t have time to remain there, therefore I leave there. But I have very good chance. I saw a marriage ceremony in my way. I went there, and take photo of ceremony and served myself.

از ابتدای صبح که رکاب زدن را شروع کرده ام فقط سربالایی رکاب می زنم. به ظهر نزدیک می شوم و هوا گرم تر می شود. اما دو شانس یار من بود یکی اینکه داشتم به سمت ارتفاعات می رفتم و دیگر اینکه پس از ساعاتی رکاب زدن که به نفس نفس زدن افتاده ام و عرق سرتاسر بدنم را گرفته، باران تندی شروع به بارش می کند. این بار، اصلا به کنار نمی کشم و آرام آرام زیر باران پیش می روم

ریزش تند باران، یعنی یک دوش کامل! احساس طراوت و شادابی خاصی می کنم. دیگر به بالاترین نقطه رسیده ام و چند کیلومتری شهر کامرون هایلند.
پس از کمی استراحت در هوای پس از باران، راهم را پیش می گیرم که مسیری است سر پایینی!
همانطور که می روم جایی را می بینم که ازدحام خودرودها زیاد است. متوجه می شوم که بازار خرید و فروش سنتی یا به عبارتی همان جمعه بازار خودمان است. فروشندگان در آنجا مواد غذایی و دستی خود را به فروش می رسانند و مردم خریدارند. بیشتر خود مالزیایی ها و یا چینی ها هستند و کمتر خارجی در آنجا می بینم.
پس از آنجا به شهر «کامرون هایلند» می رسم. کامرون هایلند از شهرهای توریستی مالزی است که در سال 1855 از سوی یک انگلیسی کشف شده و به همین خاطر هم نامش انگلیسی است!
داخل شهر که می شوم ساختمان های بلند، هتل ها و مراکز خرید و فروش و انبوه توریست های اروپایی و خارجی را می بینم. دوست دارم که یک روز را در این شهر بمانم، اما به دلایلی ترجیح می دهم راهم را پیش بگیرم. گروهی دوچرخه سوار را هم می بینم. اما چند کیلومتری از شهر خارج نشده ام که در سمت راست جاده در دامنه ی کوه ها، مزارع فراوان چایی را می بینم. در کنار این مزارع، فروشگاه های شیک و تمیزی برای عرضه چای بسته بندی و حاضری با طعم ها مختلف وجود دارد.
جالبه اینکه خود مزارع چایی را هم محوطه ی توریستی کرده اند و توریست ها با ذوق و شوق تمام به آنجا می روند و مشغول برداشتن تصاویر سلفی و گروهی از یکدیگر هستند.
پس از مدتی که رکاب می زنم. به تاریکی بر می خورم به دنبال جایی برای استراحت هستم که در سمت چپ جاده آلاچیق کاملا چوبی را می بینم در میان درختان و چمنزارها. آلاچیقی که گویا برای کشاورزان است و در زمان های خاصی از آن استفاده می کنند. دربی هم ندارد. کف آلاچیق حدود یک متری از سطح زمین فاصله دارد که آن هم مسلما به خاطر باران های سیل آسا می باشد که به نوعی در امان باشند. در داخل آن چادر می زنم و شامی می خورم و می خوابم. شب خوبی را در این چادر داشتم.
اما صبح روز بعد که حرکت می کنم مسیرم دیگر کاملا سر پایینی است. دوست مالزیایی ام «محمد خیری» به من گفته بود که چهل کیلومتری بعد کامرون هایلند سرپایینی دارم ولی باور نمی کردم.
دوچرخه سرعت بالایی می گیرد. هر دو خوشحال هستیم. که عوض نفس نفس زدن ها دیروزم، امروز این چنین در می آید. با خیالی آسوده و راحت، مدتی زمانی طولانی ایی را رکاب می زنم. تا اینکه برای شستن دست و صورتم، به مسجدی وارد می شوم.
در آنجا متوجه سر و صدایی در اطراف می شوم. از جوانی می پرسم: «خبری اینجاها هست؟». می گوید: «سروصداها عروسی است و ما هم از اقوام عروس هستیم». می گویم «امکان شرکت در عروسی برای من هم وجود دارد.». لبخندی می زند و می گوید: «چرا که نه!؟» من هم از خدا خواسته می روم.
باز هم از یکی از آنها که گویا ریش سفیدشان است، اجازه می گیرم برای عکاسی از مراسم. او هم با کمال میل می پذیرد و مرا به دیگران معرفی می کند. گویا به آخرهای مراسم رسیده ام. ولی با این حال برخی از مدعوین در فضای آزاد بر روی صندلی نشسته اند و مردم هم به نزد عروس و داماد می روند و عکس یادگاری می گیرند و خوانندگانی از پیر و جوان و مرد و زن هم می خوانند، اما از رقص و پایکوبی خبری نیست. در جایی هم میزهایی گذاشته اند که انواع غذاها و شیرینی ها و شربت ها برای پذیرایی میهمانان وجود دارد و آنها از خود پذیرایی می کنند.
در مالزی مراسم ازدواج بسیار مهم تلقی می شود و یک مالزیایی بیش از هر چیز علاقه به تعریف مراسم ازدواج خود دارد. مراسم ازدواج شامل این است که داماد می باید برای عروس هدایایی بفرستد که این هدایا شامل سینی های تزیین شده، میوه به همراه سبدهایی از گل های کاغذی است که از پول رایج ساخته شده اند. در مراسم ازدواج بنا بر سنت به هر میهمان یک تخم مرغ پخته تزیین و نقاشی شده می دهندکه نشانه باروری است.
چند نفری که متوجه خارجی بودنم می شوند، به نزدم می آیند و می گویند از خودم پذیرایی کنم. تشکر می کنم و می گویم عجله ای نیست، ابتدا عکسبرداریم را انجام دهم و بعد پذیرایی! رویم نمی شود بگویم همین یک ساعت پیش ناهار مفصلی را خورده ام.
با این حال حیفم می آید بی نصیب از آنجا بروم. اندک غذایی هم آنجا می خورم. دیگر کارم تمام شده و می خواهم بروم که کودکی با یک کیسه پلاستیک بزرگ سنگینی به نزدم می آید و آن را به من می دهد. با تعجب می پرسم:«این چیست!؟» می گوید:«غذاست». هر چه می گویم نیاز نیست می گوید نه! مادرم گفته باید ببری. چاره ای نیست می پذیرم. از آن دست ناچاری های خوب بود.

سفر، دوچرخه سواری، جهانگردی، مالزی، عکس از عدالت عابدینی، Malesya, cycling, photo by Edalat Abedini


94/6/30
6:9 عصر

عشق یعنی برای زندگیم میجنگم

بدست نازی | admin در دسته

خسته و شکسته تر از همیشه است
رمقی برایش باقی نمانده
در مردابی ساخته دست خودش اسیر است و هر روز و هر لحظه بیشتر فرو میرود
دیگر حتی دستش را برای نجات تکان هم نمیدهد
کنارم دراز میکشد
بی مقدمه میگوید من عاشق توام هیچ کسی به اندازه من تورا دوست ندارد
خواب و بیدارم لبخندی میزنم و کمی جابجا میشوم سالهاست که این جمله را نشنیده ام
اما بی تفاوت چشمانم را میبندم خسته تر از آنم که بخواهم نیمه شب به حرفهایش گوش دهم
ادامه میدهد
اراده کنی قلبم را از سینه بیرون میاورم بخواهی میمیرم
تکان هم نمیخورم
درد تمام وجودش را فرا گرفته به سختی به سمتم بر میگردد دستش را دور کمرم حلقه میکند به آرامی میگوید چطور می توانی کسی را دوست نداشته باشی تو عاشق هیچ کس نیستی نه من نه فرزندمان نه پدرت نه مادرت نه حتی دوستانت
کمی جا میخورم به فکر فرو میروم
یعنی من کسی را دوست ندارم؟
من اینگونه ام؟
منی که به لطافت و مهربانی شهره ام؟
عشق برایم کلمه گنگی میشود هرچه فکر میکنم جوابی نمیابم صدای زنگ ساعت میگوید 5صبح است
درحالی که از تخت پایین می آیم به چشمانش خیره میشوم ومیگویم عشق یعنی برای زندگیم میجنگم وبا تمام سختیها ادامه میدهم و لبخند میزنم
تو برای این زندگی چه میکنی؟
*ب*اران*


94/6/30
6:2 عصر

دوستت دارمهای این زمانه

بدست نازی | admin در دسته

بوی تعفن میدهد
دوستت دارمهای این زمانه
روی زیبایت رابرگردان از تمام عاشقانه ها
حیف چشمان شهلایت
که به اشک تزیین گردد
ب*اران


94/6/30
1:9 عصر

بیسکوییت انگشتی

بدست نازی | admin در دسته

با این بیسکوییت های انگشتی بدون این که دست خود را شکلاتی کنید از خوردن شکلات صبحانه لذت ببرید.

 

 

 

 

 

 


94/6/30
12:30 عصر

لبخند و نگاه

بدست نازی | admin در دسته

در صورت آدمی دو چیز مهم است:

یکی لبخند و دیگری عمق نگاهش ... 

این دو را هم هیچ جراحی نمی‌تواند به انسان بدهد.

لبخند آدمی اقیانوس صورتش است

و چشم‌هایش آفتاب   

هر صورتی که آفتاب درخشان و اقیانوس مواج ندارد،  

یعنی هیچ ندارد. 

نمی شود در جراحی های زیبایی

دنبال اقیانوس و آفتاب گشت ... 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >