از صبح تا الان یکدفعه خندم میگیره از دست خودم. بابت خواب دیشب. خواب دیدم مدل لباس فرانسوی به رنگ قرمز پوشیدم با یه گل توری بزرگ قرمز رو موهام. خیلی قشنگ بود لباس. یه جا مهمونی بود. منم یه گوشه ایستاده بودم. یه آقا اومد شروع کرد باهام حرف زدن. هههه...علی کاپیتان بود.
هنوز چند جمله نگفته بود که نفهمیدم چرا ازش دلخور شدم. و بغض کردم و ازونجا رفتم بیرون. یه کوچه باغ بود.شب بود. و بارون میومد...و من زیر اون اسمون قدم میزدم و اشک میریختم. ولی خیلی احساس آرامش داشتم. ...
خلاصه هوا رومانتیک یک نفره بود....
*************
2 روز تصمیم گرفتم ساکت تر باشم. آروم تر باشم. هرچند اینا فقط ظاهره. و تو عمق وجودم پرهیاهو و پرتنشم. اما عیبی نداره. حس میکنم دارم برمیگردم به چند سال پیش.همون موقع که تصمیم گرفتم از سوسکه و زندگیش خودمو جدا کنم. سخت بود.خیلی سخت...
حالا هم بنوعی همون اتفاقه. اینکه خودمو از زندگی ادمای اطرافم بکشم کنار. شاید فکر کنین همین الانشم همینجوره...
ولی نه. الان بقیه منو تو زندگیشون، تو قسمت هایی که منم دوست دارم وجود داشته باشم، تو افکارهایی که منم دوست دارم جزوشون باشم ندیده میگیرن. و فقط جاهایی که ممکنه نیاز داشته باشن یا هرازگاهی دلشون بخواد لطف کنن وجودم براشون یه چشمک میزنه...
من ازینکه سعی کنم با حرفام، با صبوری، با خنده، با گفتن عیبی نداره، با گاهی گوشزد کردن خودمو به آدمای اطرافم نشون بدم که آهاااااااااااااااااااای منم هستم.منم نیاز دارم مثل هر انسان دیگه به توجه، به زن بودن، دختر بودن، مادر بودن خسته شدم.چون فایده ای نداره.من اجازه ندارم تو این سرنوشت خودم باشم و خود خودم دیده بشم...
دروغ نگم روزهایی بوده که حس عالی داشتم. اما خیلی خیلی کم هستن این روزها...اونقدر که بعضی وقتها فکر میکنم اونها مال رویاهام بوده و واقعی نبوده...
دوست دارم بین یک عالمه آدم باشم . بخندم و لذت ببرم...اما من باید تنها باشم تا ادمای اطرافم احساس تنهایی نکنن...
واسه همینه که سکوت میکنم. حالا که بقیه با تنها موندن من مشکلی ندارن.منم خودمو محدود میکنم.
سخته.ممکنه کم بیارم و همه زندگیمو بهم بریزم. چون ریختن همه چیز تو این دل یکجا به انفجار میرسه...
اما عیبی نداره
شاید هم سرنوشت با من مهربون تر بشه و منم بشم یه ادم شاد واقعی. با خنده های واقعی. ...
شاید...