سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/8/1
12:15 صبح

داستان

بدست نازی | admin در دسته عارفانه ، عاشقانه ، عاطفانه

داستان یک عشق واقعی,گریه مرد قطره های اشک عشق کوتاه عشق دونفره عشق دلتنگی داستان عاشقانه داستان خاطره اشک چشم هایم اشک من

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: وااااای… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

پسر: صفای وجودت خانوم!

دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون…

برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها…

برای بوی کاغذ نو…

برای شونه به شونه

ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو…

برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…

برای خونه ای که توی خیال

ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

دختر: ولی من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده…

وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چراگریه میکنی؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون من! توخیلی وقته که…

آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..0!

بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…

اما… تـوآرام بخواب…

ادامه مطلب...

92/8/1
12:14 صبح

اهای غریبه مواظب عشقم باش

بدست نازی | admin در دسته عارفانه ، عاشقانه ، عاطفانه، عارفانه، عاشقانه، عاطفانه


چهـ قدر سخته دستای کسی رو که دوستش داری

تو دستای یکی دیگه ببینی و...

هیچی نتونی بگی ، جز این که بگی :

آهــآی غریــبه...

مواظب عشقم باش...

 


92/8/1
12:13 صبح

خیانت یاعشق

بدست نازی | admin در دسته

یه روز یه دختره یه پسره را تو خیابون میبینه و عاشقش میشه به هر دری میزنه که با


پسره دوست میشه پسره اولش عشقشو باور نمیکنه ولی بعدها پسره هم دل میده


به دختره خلاصه سالها میگذره و این دو با هم بزرگ میشند پسره یه روز به دختره


میگه اگه من مردم چیکار میکنی دختره اشک تو چشماش جمع میشه و با مکث زیاد


میگه خدا نکنه منم میمیرم بعد دختره میگه اگه من مردم تو چیکار میکنی پسره


جواب نمیده ! خلاصه میگذره پسره یه فکری به سرش میزنه و با کمک دوستان و


خانواده صحنه سازی مرگ پسره را میکنند خلاصه پسره را خاک میکنند و بعد همه


که از سر خاکش رفتند دختره با یه شاخه روز قرمز میاد میندازه و میره پسره پشت


درخت داشته نگاهش میکرده بعد چند روز خبر میرسه که دختره با یه پسر دیگه


دوست شده پسره دلش میشکنه وغمگین بوده که دست زمونه میخوره و دختره


میمیره خاکش میکنند و بعد از اینکه همه رفتند پسره با یه دسته رز سفید میاد سر


مزارش و میگه یادته گفتی اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟ و من چیزی جوابت ندادم


حالاوقت جوابه این کارو میکنم این رزای سفیدو با خون خودم قرمز میکنم منم کنارت 


میمیرم


92/8/1
12:12 صبح

اواوپسر سرطانی حتمابخونید

بدست نازی | admin در دسته

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی

غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک

در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار

باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا

عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط

چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،

هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد

باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک

چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام

! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی

که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد .

همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم

: آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی

احساس ما رو بفهمی ؟سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر

برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می

خوای بزنی زیر قولت ؟حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم

فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در

میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و

لبخند زدم .در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا

منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع

اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا

فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن

مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد

وبر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می

ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش

قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو

فدای پسر من کنه !!!!!آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی

دارین !سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!


92/8/1
12:9 صبح

تورا میخواهم و بس

بدست نازی | admin در دسته

بهونه که میگیرم...

نق که میزنم...

بی حوصله که میشم...

یعنی دلتنگم

قهر که میکنم ...

لوس که میشم...

یعنی بی تابم

یعنی کم دارمت

به همین سادگی!!!

زیاد پیچیده نیست

فهمیدن حال زنی که عاشقت شده...