چهـ قدر سخته دستای کسی رو که دوستش داری
تو دستای یکی دیگه ببینی و...
هیچی نتونی بگی ، جز این که بگی :
آهــآی غریــبه...
مواظب عشقم باش...
بدست نازی | admin در دسته عارفانه ، عاشقانه ، عاطفانه، عارفانه، عاشقانه، عاطفانه
چهـ قدر سخته دستای کسی رو که دوستش داری
تو دستای یکی دیگه ببینی و...
هیچی نتونی بگی ، جز این که بگی :
آهــآی غریــبه...
مواظب عشقم باش...
بدست نازی | admin در دسته
یه روز یه دختره یه پسره را تو خیابون میبینه و عاشقش میشه به هر دری میزنه که با
پسره دوست میشه پسره اولش عشقشو باور نمیکنه ولی بعدها پسره هم دل میده
به دختره خلاصه سالها میگذره و این دو با هم بزرگ میشند پسره یه روز به دختره
میگه اگه من مردم چیکار میکنی دختره اشک تو چشماش جمع میشه و با مکث زیاد
میگه خدا نکنه منم میمیرم بعد دختره میگه اگه من مردم تو چیکار میکنی پسره
جواب نمیده ! خلاصه میگذره پسره یه فکری به سرش میزنه و با کمک دوستان و
خانواده صحنه سازی مرگ پسره را میکنند خلاصه پسره را خاک میکنند و بعد همه
که از سر خاکش رفتند دختره با یه شاخه روز قرمز میاد میندازه و میره پسره پشت
درخت داشته نگاهش میکرده بعد چند روز خبر میرسه که دختره با یه پسر دیگه
دوست شده پسره دلش میشکنه وغمگین بوده که دست زمونه میخوره و دختره
میمیره خاکش میکنند و بعد از اینکه همه رفتند پسره با یه دسته رز سفید میاد سر
مزارش و میگه یادته گفتی اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟ و من چیزی جوابت ندادم
حالاوقت جوابه این کارو میکنم این رزای سفیدو با خون خودم قرمز میکنم منم کنارت
میمیرم
بدست نازی | admin در دسته
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی
غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک
در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار
باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا
عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط
چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد
باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک
چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام
! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی
که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد .
همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم
: آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی
احساس ما رو بفهمی ؟سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر
برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می
خوای بزنی زیر قولت ؟حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم
فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در
میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و
لبخند زدم .در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا
منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع
اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا
فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن
مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد
وبر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می
ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش
قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو
فدای پسر من کنه !!!!!آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی
دارین !سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!
بدست نازی | admin در دسته
نق که میزنم... بی حوصله که میشم... یعنی دلتنگم قهر که میکنم ... لوس که میشم... یعنی بی تابم یعنی کم دارمت به همین سادگی!!! زیاد پیچیده نیست فهمیدن حال زنی که عاشقت شده...