94/8/6
4:7 عصر

عشق از دست رفته...

بدست نازی | admin در دسته

پسر : م?شه باهم آشناش?م؟

دختر : مزاحم نشو ..

پسر : خواهش م?کنم ردم نکن، عشقم تنهام گذاشته، خ?ل? وقتتو

نم?گ?رم، فقط نزار تنها??م بازم ادامه داشته باشه،

دختر : م?گم من اهلش ن?ستم،بمن چه عشقت رفته،برو پ? کارت ...

پسر : توروخدا، خواهش م?کنم ازت، پسر بد? ن?ستم، دوماهه دارم

التماست م?کنم، انصاف داشته باش

دختر : فقط ? مدت کوتاها، اونم در حد کمش، س?و کردم

شمارتو ...

پسر : وااا?، مرس? عز?زم، پش?مونت نم?کنم

از زبون دختر : روزهاکنارهم خوب بود?م و شب تا صبحم با تعر?ف

اتفاقات اون روز م?گذروند?م .

چند ماه? که گذشت د?دم ازمنم شادتر شده و ام?د به زندگ? پ?دا

کرده بقدر? ک حرف از ازدواج م?زد، تو آغوشش بودم

همش. سرکارم?رفت که زودتر بهم برس?م، قرارامون پرنگ شد،و

لفظش عاشقانه تر شد و همه ? ا?نا باعث شد ک منم عاشقش

بشم ...

دوسال گذشت !

عشقش دوباره برگشت !

عشقمم برگشت پ?ش عشقش !

ا?ن حال و روز من شده مثل روز? ک عشقم التماس م?کرد

باهاش دوس شم .

ح?لت باشد، دل? ک برد? ... نگاه? ک دزد?د? ... احساس? ک

پژمرد? ... صدا?? که شبها با آن آرام م?گرفت? ... نان و نمک? ک

خورد ? ... حت? نمکدان? که شکست? ...