سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/8/13
9:38 عصر

در ارتفاعات حما (داستان)

بدست نازی | admin در دسته

 ... 

   کارگرها همه محلی بودنـد و شبهـا می رفتـنـد پایین  

کـوه،جایی که ده شان قـرار داشـت.آن وقـت من تـنـهـا  

بالای کوه می مـانـدم.غـروب کـه می شـد و هـوا رو بـه  

تاریکـی می رفـت،شغـالهـا به دنبال غذا دور چادر جمع  

می شدند و زوزه می کشیـدنـد.بـاز زوزه ی آنـهـا قـابـل 

تحمل بود،برای این که وقتی هوا کاملا" تاریک می شد، 

گرگهـا می آمـدنـد و دور چادر بـه جولان می پـرداختـند. 

دیدن برق چشمان آنها هولناک بود. 

   روزهـا یکی از کارگران را برای جمع کردن بوته و هیزم  

روانه می کردم،و غـروب که همه می خواستند بروند،او  

می باید هیزم ها را دور چادر کپـه کپـه می چید،و هیزم  

های خشک و بـلنـد را بین کپه ها قـرار می داد،تا وقتی  

اولین کپـه هیـزم را روشن می کـردم،آتش رفته رفته به  

بقیه ی کپه ها سرایت کند.به این شکل مقداری از شب  

آتش برقرار بود و من می توانستم بخوابم.  

   اما تـا چشم هـایـم گرم می شد،موش های صحرایی  

عـاصی ام می کـردنـد.آنها از آتش نمی تـرسیـدنـد و بـه  

داخل چادر می آمـدنـد و تـا می فهمیـدنـد که خوابـم،بـه  

سرعت روی سیـنـه ام می جهیـدنـد.مـن سراسیـمـه از  

خواب می پریدم.اگر تنم را گاز می گرفتند،معلوم نبود که  

چه می شـد!زیـرا تـنـها وسـیـله ی معالـجه که داشتیم، 

خاکستر بود. 

   این شرایـط سخت را هر طـوری بـود تحمل کـردم،ولی  

بعد با مشکلی بسیار بـدتـر رو بـه رو شدم،و آن پشه ی  

مالاریا بود.وقتی شب ها بـاد و بـوران بود،دیگر نمی شد  

اطـراف چادر آتـش روشن کنـم و نـاچار داخل چادر، آتش  

روشن می کردم و برای این که از دود هیزم خفه نشوم، 

مجبور بودم سرم را جلوی دهنـه ی ورودی چادر بگذارم، 

تا هوای تازه تر به ریه هایم برسد ولی از طرف دیگر آتش  

پشه ها را جذب می کرد و آنها داخل چادر می شدنـد. 

   یکی از این شب ها پشه ی مالاریـا نیشم زد و مالاریا  

گرفتم.چهل شبانه روز تب نوبه داشتم.مرگ را هر لحظه  

پیش چشم می دیدم و در آن کوهستان دور افتاده چاره  

ای جز دست و پـا زدن مـیـان مـرگ و زنـدگی نداشتـم و 

کارگرها که می دیدند من هر روز ضعیف تـر می شـوم و  

چیزی به مـردنـم نمانده،یکی را به بیروت فرستاده تـا بـه  

رییس شـرکـت فـرانـسـوی اطـلاع دهـد که مهندسشان  

مالاریا گرفته و دارد می میـرد. 

   دیگر از همـه چیـز و همه کس قطع امید کرده بودم که  

آن کارگر با یک پـزشک فـرانـسوی با مقداری گنـه گنـه از  

بـیـروت رسیـد. 

استاد عشق 

(شرح حال دکتر محمود حسابی)

ایرج حسابی