...
کارگرها همه محلی بودنـد و شبهـا می رفتـنـد پایین
کـوه،جایی که ده شان قـرار داشـت.آن وقـت من تـنـهـا
بالای کوه می مـانـدم.غـروب کـه می شـد و هـوا رو بـه
تاریکـی می رفـت،شغـالهـا به دنبال غذا دور چادر جمع
می شدند و زوزه می کشیـدنـد.بـاز زوزه ی آنـهـا قـابـل
تحمل بود،برای این که وقتی هوا کاملا" تاریک می شد،
گرگهـا می آمـدنـد و دور چادر بـه جولان می پـرداختـند.
دیدن برق چشمان آنها هولناک بود.
روزهـا یکی از کارگران را برای جمع کردن بوته و هیزم
روانه می کردم،و غـروب که همه می خواستند بروند،او
می باید هیزم ها را دور چادر کپـه کپـه می چید،و هیزم
های خشک و بـلنـد را بین کپه ها قـرار می داد،تا وقتی
اولین کپـه هیـزم را روشن می کـردم،آتش رفته رفته به
بقیه ی کپه ها سرایت کند.به این شکل مقداری از شب
آتش برقرار بود و من می توانستم بخوابم.
اما تـا چشم هـایـم گرم می شد،موش های صحرایی
عـاصی ام می کـردنـد.آنها از آتش نمی تـرسیـدنـد و بـه
داخل چادر می آمـدنـد و تـا می فهمیـدنـد که خوابـم،بـه
سرعت روی سیـنـه ام می جهیـدنـد.مـن سراسیـمـه از
خواب می پریدم.اگر تنم را گاز می گرفتند،معلوم نبود که
چه می شـد!زیـرا تـنـها وسـیـله ی معالـجه که داشتیم،
خاکستر بود.
این شرایـط سخت را هر طـوری بـود تحمل کـردم،ولی
بعد با مشکلی بسیار بـدتـر رو بـه رو شدم،و آن پشه ی
مالاریا بود.وقتی شب ها بـاد و بـوران بود،دیگر نمی شد
اطـراف چادر آتـش روشن کنـم و نـاچار داخل چادر، آتش
روشن می کردم و برای این که از دود هیزم خفه نشوم،
مجبور بودم سرم را جلوی دهنـه ی ورودی چادر بگذارم،
تا هوای تازه تر به ریه هایم برسد ولی از طرف دیگر آتش
پشه ها را جذب می کرد و آنها داخل چادر می شدنـد.
یکی از این شب ها پشه ی مالاریـا نیشم زد و مالاریا
گرفتم.چهل شبانه روز تب نوبه داشتم.مرگ را هر لحظه
پیش چشم می دیدم و در آن کوهستان دور افتاده چاره
ای جز دست و پـا زدن مـیـان مـرگ و زنـدگی نداشتـم و
کارگرها که می دیدند من هر روز ضعیف تـر می شـوم و
چیزی به مـردنـم نمانده،یکی را به بیروت فرستاده تـا بـه
رییس شـرکـت فـرانـسـوی اطـلاع دهـد که مهندسشان
مالاریا گرفته و دارد می میـرد.
دیگر از همـه چیـز و همه کس قطع امید کرده بودم که
آن کارگر با یک پـزشک فـرانـسوی با مقداری گنـه گنـه از
بـیـروت رسیـد.
استاد عشق
(شرح حال دکتر محمود حسابی)
ایرج حسابی