One of the good events in my cycling trip was acquainting with khairi adham. He is 19 years old and lives with his family in the kuala lipis and is student of university. He plays guitar and his favorite sport is cycling. I have very good time with his family. Kuala Lipis is a town in Pahang, Malaysia with a population of 20,000. It is located in the district of Lipis. Kuala Lipis was a gold-mining center before the British arrived in 1887. In 1898 it became the capital of Pahang until 1953.The current Prime Minister of Malaysia, Najib Tun Razak was born in Kuala Lipis.
مسجدی که دیشب در محوطه آن خوابیدم در کنار جاده بود و رفت و آمد زیادی به آن وجود نداشت، اصلا رفت و آمدی نبود. خیلی راحت در آنجا استراحت کردم و تنها به هنگام صبح متوجه شدم کسی آمد و پریز برق های داخل مسجد را خاموش کرد و رفت بدون اینکه اصلا متوجه حضور من شود.
مسیر حرکتم به سمت شهر «کوالالیپیس» است. به طور کاملا اتفاقی از طریق اینترنت و سایت کوچ سرفینگ به شخصی که در این شهر ساکن است پیغام می دهم که می خواهم به شهر شما بیایم. آیا امکان راهنمایی از جانب ایشان وجود دارد؟ منتظر می مانم تا هر موقع که پیامم را دید پاسخ دهد.
سپس حرکت می کنم. هنگام شب است که به شهر کوالالیپیس می رسم. قصد اقامت در یک هتل را دارم. به مرکز شهر و هتلی می روم که تبلیغ زیادی در داخل شهر کرده و کمترین قیمت را نسبت به بقیه هتل ها زده است. به هتل وارد می شوم. از آنها می خواهم که همین اتاقی را که تبلیغش را زده اند، را نشانم دهند. می گویند: پر است! اتاق گران تری را پیشنهاد می دهند. با اینکه تفاوت قیمتی آنچنان زیادی نیست اما اخلاق من هم غیر قابل پیش بینی است! می گویم: فقط همان اتاق! خودم از کار خودم خنده ام می گیرد، آخر یک مقدار بیشتر به کجایت بر می خورد!؟
دیگر آسمان به تاریکی می رود. وقتی از هتل بیرون می آیم از مغازه داری نشانی مسجدی را در همان حوالی می گیرم که وی مسجدی را نشانم می دهم که خیلی هم نزدیک است. به آنجا می روم و با اجازه ی متولی مسجد، محلی را برای چادر زدن پیدا می کنم.
شب می خوابم و صبح زود بلند می شوم. موبایل را بر می دارم و ایمیل را چک می کنم. در کمال تعجب می بینم شخصی که دیروز به وی پیام دادم جواب پیغامم را داده و شماره ای داده تا با وی تماس بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که پیغام داده ام! با وی تماس می گیرم. آدرس می گیرد و خودش را به سرعت به جایی که هستم، می رساند.
«خیری ادهام» جوان دانشجو و 19 ساله ای. عضو تیم دوچرخه سواری بوده است. به خوبی به انگلیسی صحبت می کند و دوست دارد در آینده مدرس زبان انگلیسی شود مرتب از خودش می گوید و آرزوهایش. خانه ای دارد در روستای برچانگ Kumpung Berchang اطراف شهر کوالا به فاصله دو کیلومتری از خانواده والدینش؛ شیبک و تمیز و بزرگ. به آنجا که می رسم ابتدا یک دوش می گیرم اما نه یک دوش آب گرم! جالب اینکه اصلا در این کشور دوش آب گرم وجود ندارد! چرا که آب همیشه ولرم است.
می گوید بیشتر اوقات اینجا است مگر زمان صرف غذا که پیش خانواده اش می رود. علاقمند است که با یک دختر خارجی ازدواج کند و هدفش از این کار آشنایی با فرهنگی متفاوت دیگر است.
پس از استراحت کوتاهی که در خانه اش می کنیم و دوش که می گیرم به خانه شان می رویم. پدر و مادر و برادرش در آنجا هستند. مادر مهربانش انواع غذاها را برایم می آورد و با برادر و پدرش ساعت ها صحبت می کنیم. پدر دبیر تاریخ است و مادر دبیر ریاضیات و برادر هم آموزش زبان انگلیسی می دهد. پس از صرف ناهار به خانه باز می گردیم.
ساعت کار مالزی هایی اغلب از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر است یعنی 9 ساعت در روز. اما در روز آخر هفته تعطیل هستند.
سربازی آنها دو تا سه ماه است و خیلی از اوقات معاف هم می شوند مثل «خیری» که به خاطر عضویتش در تیم دوچرخه سواری معاف از سربازی شده است. جالبه اینکه علاقه خاصی هم فیلم های مجید مجیدی به خصوص فیلم «بچه های آسمان» دارد.
با خیری برنامه های زیادی داشتیم به دیدار دوستانش می رویم به خانه عمو می رویم و با خانواده شان آشنا می شویم. عمویش در کار موسیقی است و دختر عموهایش هم نوازنده و خواننده هستند. عمویش دو خانه دارد که در یکی از خانه هایش اتاق اکوستیک برای ضبط آثار موسیقی دارد و چند ساعتی در آنجا اجرای زنده شان را دیدم که خیری می گفت به افتخار حضور تو این اجرا را داشتیم. از آنها فراوان تشکر می کنم.
شب تا دیر وقت بیدار هستیم.