شعری کمتر شنیده شده ( که فکر نکنم توی اینترنت پیدا بشه .لااقل براحتی)
و یکی از زیباترین شعر های شاعر مورد علاقه ام
مرحوم نصرت رحمانی
از کتاب
کوچ و کویر
سال انتشار : 1349
انتشارات امیر کبیر
" مرگ لیلی" ( سروده شده در آبان 1328)
بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده
در زیر نیزه های طلایی آفتاب
آنجا که موج آتش شن پرسه می زند
دیریست دیر لیلی من رفته است خواب
***
در پشت آن سراب, رهی دوردست,گم
یک داستان فتاده; کسی ناشنوده است
آنجا که چشم قبله نما گیج می شود
لیلی پرگناه ! در آنجا غنوده است
***
بستر برای افعی صحرای گشته است
آن قامت برهنه ی او روی خاک گرم
دیگر بیاد شاعر شهری نمی تپد,
آن سینه ی پر از هوس عشق ریز نرم
***
چشمش,چو چشم جام ترک دار اشک ریخت
در واپسین عمر , به دامان کینه ام
می گفت او : {مکش ! به خدا دوست دارمت{
اما که انتقام نفس زد به سینه ام
***
دیگر دو چشم قیروش راز ساز را
بر هم نهاده است, نمی کاودم ضمیر
مجنون عشق کس به جهان نیستم دگر
ای یادگار مانده ی لیلی! برو ! بمیر !
به نظر من این شعر روایتگر عذاب وجدان عاشقانه ی بعد از نفرت بعد از عشق و پوچی بخشی پایانی دردناک هست.
و خیلی چیز های دیگه