آیا زندگیم و روزهام چطور می گذره؟
هه
هیچی دیگه. میرم سرکار و بعد میام خونه چیزی می خورم و کمی با مادر و خانواده حرف میزنم و بعد میرم تو اتاقم.
شب هم میشینم انگری بیردزی چیزی بازی میکنم و هی بالشمو برمیگردونم که صورتمو رو طرف خنکش بذارم بعد هم یهو بیدار میشم می بینم روز شده.
گاهی با چندتا از دوستام میرم بیرون .چه بیرونی ؟
حتی تو طبیعت هم احساس خفگی شدید به من دس میده.
الان که اینا رو می نویسم ساعت یک و ربع بامداده.
و چشمام می افتن رو هم اما مغزم بیداره.
بخوابم که چی؟
فرداش باید دوباره بیدار بشم.
من نمی خواستم این شکلی زندگی کنم.
تو برنامه ام که چه عرض کنم تو آرزوها یا چشم اندازم این زندگی " ساعتی" نبود.
یادمه یکی رو دوس داشتم . بهش عشق می ورزیدم .
می تونستم بهش بگم :عاشقتم" و اون بگه " مرسی".
می تونستم هیجان درونی داشته باشم. واسه خودم برنامه و رویا و آرزو بچینم.
می تونستم خودخواهانه دوست داشته باشم.
همین خودش زندگی مو از این رو به اون رو می کرد. هرچند چیزی در بیرون تکون نمی خورد اما خفه نمی شدم.
والا حرفایی که با هم میزدیم خودش به زیبایی هزار تا میزگرد رو می ارزید و کلی چیز یاد میگرفتم و به عمق میرسیدم از حرفاش .
بگذریم.
خودمو گول نمی زنم. من هم آدمم و
شاید هزار مشکل دیگه هم تو زندگیم داشتم که اینروزا دس به دست هم میدن که خسته و پکر میشم .
اما .........
شاید یک ماهی بشه که بازار نرفتم. مسیرم اینه: کار . خونه. بیابون .
اصلا حوصله ی مکعب ها و انسانهایی که همه یک شکل راه میرن و یک مد تیپ میزنن و با حرص و حوصله مشغول خرید و چونه زدن با کاسبان کلاش هستن رو ندارم.
حوصله ی دخترا:
که همه مثل سربازان پادگان یونیفرم یک شکل میپوشن :ساپورت .کفش ساقدار. چکمه. کلیپس. چاک مانتو . آمد و شد در بدلی فروشی ها و طلافروشی ها و لاک های ناخن یک شکل و ضعف های یک شکل و مخشون پایین اومدنی به یک روش و شکستن نقاب تکبرشون با چند روش ساده و بعد گیر سه پیچ شدنشون و مثل زالو به ادم چسبیدنشون یک شکل و سرآخر همه از دم تیریپ ازدواج میان و در عین حال میگن من قبلا خواستگار دکتر و مهندس و پیمانکار و بازرگان و جراح و استاد داشتم ولی تو رو به خاطر صداقتت و بی شیله پیله بودنت می خوام. آره جون خودشون : اینهمه خواستگار داشته بعد به ما بدبختا می خواد شوهر کنه. همش چرته........
و پسرا:
تیشرت کلاهدار یا گرمکن زیرش تیشرت از دم مارک نایک و آدیداس و لاگوست و فروت ( همه هم تقلبی و گرون بهشون انداخته شده) و شلوار ابرکرومبی و ته ریش یک شکل و موهای یک شکل و حرفای یک شکل و دنیای یک شکل و فقط فکر شماره دادن به دخترا و بلند کردن زیدها. حتی بلند کردن خواهر همدیگه.
گوش دادن به اهنگهایی که فقط دیبس دیبس دیبس داشته باشه. گوش دادن طبق مد اون سال به چرتهای امثال شهرام شکوهی و احمدوند و هزار کوفت زهرمار دیگه ...........
رفتن تو نت و لایک به ساختار شکنی جدید گلیشفته زدن. صبح تا شب صدبار قلیون دوسیب کشیدن( بخدا یه بار نمی تونم دوسیب بکشم مغزدرد میگیرم. حالا نعنا یه چیزی).
یا با موتور و شلوار کردی مشکی مثل سگ رد شدن و صداهای عجیب دراوردن و مزاحم دخترای مردم شدن.
یا تو باشگاه بیلیارد سیگار کشیدن و الکی سفارش نوشیدنی های گرون اما بی مزه دادن. و هی ترامادول خوردن و چت کردن رو یه توپ خاص.و گوشی موبایلشونو به رخ هم کشیدن.
و مردا: شکم گنده. زیر بغل عرق کرده. کت و شلوارای یک شکل و انگشترای یک شکل. ته بوی سیگار . صبح تا شب با گوشی های 1110 وام جور کردن و ضامن شدن و ضامن پیدا کردن و زیر پیچ و خم خودرو هی جلوبندی ماشینو راست و ریست کردن. و اون تسبیح های مسخره رو شمردن و شمردن.از یه طرف دم از اصالت میزنن و از طرف دیگه اجازه نمی دن بچه کوچیکشون جز فارسی به زبان دیگری چون لری یا ترکی یا عربی حرف بزنه .که عادت نکنه. هی حمالی کردن و عرق ریختن و خونه ساختن و یا کارگری کردن و یا جلو قصابی تو اون بوی حال به هم زن روده و جگر از سیاست و علم اقتصاد فک جنبوندن
و زنهای مسن:
که این بازار تره بار فروشی رو ول نمیکنن خدامصبا.
از صبح تا شب سبزی خورشتی میریزن تو خرد کن و بسته بندی می کنن تو یخچال .
یا تو این لبنیاتی فروشی ها خیار شور و سس مایونز کم چرب می خرن( دلامصبا . خب سس مایونز نخورید. دیگه کم چربش چیه؟ سس کم چرب به درد چی می خوره)
یا ماش و دال عدس خریدن ( هیچوقت نفهمیدم این دال عدس و ماش لعنتی به چه دردی می خورن. اه)
یا غیبت کردن و حرفای خاله زنکی زدن .و هی سرهیچ و پوچ به همدیگه فخر می فروشن. چون پسرشون بر فرض ماشین ام وی ام شاسی بلند داره و پسر اون یکی 405 داره.
_________
شاید یک ماهی بشه که بازار نرفتم. مسیرم اینه: کار . خونه. بیابون .
اصلا حوصله ی مکعب ها و انسانهایی که همه یک شکل راه میرن و یک مد تیپ میزنن و با حرص و حوصله مشغول خرید و چونه زدن با کاسبان کلاش هستن رو ندارم.
نمی دونم این خیابونا چی دارن که صبح تا شب مردم توش ولو هستن.
من که مخ دردمیگیرم تا بخاطر کاری یا خریدی چرخ میزنم تو مغازه ها.
فقط دوس دارم تو علفا ولو بشم و به ابرا نگاه کنم .
اجتماعی هستم اما این اجتماع نیست. گله دونیه. پادگانه. چه می دونم شهرک سیزده س. شهرای دیگه هم همینطورن. جز شهرای ساحلی که لااقل یه طرفشون دریاست و آدم راه فراری داره و می تونه حتی الامکان خودشو غرق کنه. چه فیزیکی چه فکری. بخصوص شهرای شمالی.
اصلا من داشتم چی میگفتم. چقد وقتی با خودم حرف میزنم حرف تو حرف میاد و بحث عوض میشه.
بخدا افسرده شدم. والا. نمی دونم چکار کنم. عصبی ام. آروم و قرار ندارم.
کرخت شدم . سست و شل شدم. می فهمی؟
فعلا