85/3/8
11:57 صبح

هری پاتر وانتقام نهایی قسمت سوم

بدست نازی | admin در دسته

فصل سوم
شادی در عین غمگینی

هری ایستاده بود و منتظر بود تا از خواب بیدار شود. دیگران هم وضعی بهتر از او نداشتند.بعد از چند لحظه هری متوجه وضعیت دامبلدور شد. صورت او شادابی گذشته را نداشت و زیر چشمانش گود رفته بود روی صورتش جای چند زخم کوچک بود و دستش دوباره سیاه شده بود. اما همچنان سعی میکرد لبخند بزند.
خوشحالی هری وصف ناپذیر بود او دوباره میتوانست با دامبلدور دنبال جاودانه سازها بگردد. بعد از یک لحظه فریاد شادی همه به هوا رفت.و هری قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد در بقل دامبلدور بود.دامبلدور با صدایی که انگار در این چند روز شکسته شده بود گفت: هری دلم خیلی برات تنگ شده بود.
این اولین باری نبود که هری اشکهای دامبلدور را میدید. بعد از چند لحظه هری از آغوش گرم و آرامش بخش و پدرانه دامبلدور جدا شد. وقتی به بقیه نگاه کرد دید که همه سرها به سمت او برگشته و همه او را مانند یتیمی نگاه میکنند که پدرش را دوباره یافته.لوپین این سکوت را شکست و پرسید:پرفسور ما دیدیم که شما مردید!
دامبلدور لبخندی زد و گفت: نه ریموس شما ندیدید هری دید!در ضمن خودت چی فکر میکنی؟ دامبلدور وقتی جوابی نشنید گفت: بذارید تعریف کنم البته بعضی چیزها باید بین من وهری باشه (وبا این حرف نگاهی به هری انداخت):
یک روز فکری به سرم زد و از سوروس خواستم تا معجون همه کاره ای برای خودم و خودش بسازه تا قیافه هامون رو عوض کنیم. بعد سوروس با هری به جایی رفت البته با ظاهر من و من با ظاهر سوروس در هاگوارتز ماندم. وقتی حمله شد. من پایین آمدم و با رضایت سوروس و هماهنگی قبلی اونو کشتم!(در اینجا صدای دامبلدور گرفت و چیزی نمانده بود گریه کند) سوروس کمک بزرگی به من کرد.
دامبلدور که حالا به خودش آمده بود گفت: بعد من با دراکو پیش ولدمورت رفتیم من برای مدتی نزدیکترین فرد به اون بودم و بعد کاری که میخواستم کردم ولی ولد مورت فهمید و من با اون درگیر شدم. اون شب هم با دراکو و مادرش اومدیم اینجا.و حالا از شما میخوام که این موضوع بین خودمون بمونه چون اگه وزارت خونه بفهمه من از نفرین مرگ استفاده کردم جام تو آزکابانه.خب حالا لطفا بنشینید.
بعد همه جایی که قبلا بودند نشستند و دامبلدور با اشاره به هری گفت که پیش اون برود.وقتی هری به دامبلدور رسید دامبلدور شروع کرد:هری میخوام وقتی همه خوابیدن بیای پیش پیش من.
هری پرسید:پرفسور میتونم دوستام رو هم بیارم؟
دامبلدور گفت: البته هری.
درکل شب زیبایی بود هری بقیه شب را با رون و هرمیون مشغول صحبت در مورد جاودانه سازها بود.سرانجام شب پایان گرفت و میهمانان به خانه خودشان بازگشتند. اینبار بچه ها وقتی خانم ویزلی گفت که باید بخوابند نه تنها ناراحت نشدند بلکه خوشحال هم شدند.(دامبلدور کمی قبل از اینکه آنها بخوابند چشمکی به آنها زد و به اتاقش رفته بود)
با بسته شدن در توسط خانم ویزلی هری و رون از جایشان بلند شدند. قرار بود تا وقتی که از خواب بودن همه مطمئن نشده بودند حرکت نکنند. وقتی هری و رون از اتاق بیرون رفتند هرمیون و جینی را در پاگرد بالا یافتند.جینی که کمی بد خلق شده بود گفت: کجا بودید تا حالا؟خیلی وقته همه خوابیدن.
وقتی به اتاق دامبلدور رسیدند رون در زد.صدای دامبلدور آمد:بفرمایئد تو.
اتاق خیلی کثیف و تاریک بود. هری تا حالا آنجا را ندیده بود. احتمالا اینجا جایی بوده که سیریوس باک بیک را نگه میداشته.
دامبلدور بدون مقدمه گفت: بشینید تا همه چیز رو براتون تعریف کنم.
آنجا چهار صندلی از قبل برای آنها آماده بود.
دامبلدور گفت: خب هری با این چیزهایی که امروز فهمیدی فکر کنم سوال های زیادی داشته باشی.
هری گفت: بله پرفسور اول اینکه این کارها در کل چه سودی به شما رساند؟ منظور کشتن پرفسور اسنیپ بود و کارهای دیگه.
واینکه وقتی از مدرسه رفتید پیش ولدمورت چه اتفاقی افتاد؟ شما چه کاری کردید؟
دامبلدور در حالی که با نگرانی به هری نگاه میکرد گفت: هری فکر میکردم تا حالا فهمیده باشی. خب من وقتی با دراکو رفتم به مقر مرگخوارها آپارات کردیم. ولدمورت آنجا بود وخیلی هم خوشحال بود. و از اینجا من فهمیدم که خبر مرگ من به اون رسیده. پس یک جاسوس در مدرسه بود. کمی که فکر کردم فهمیدم تنها کسی که در جنگ حضور نداشت پرفسور فیلت ویک بود. و تنها اون میتونست یک جاسوس باشه.
هرمیون و رون با هم گفتند: پرفسور فیلت ویک؟!
دامبلدور ادامه داد: بله. وبعد از چند روز فهمیدم که گردنبند هافلپاف توی گودریک هالو هست. همچنین تونستم در روز آخر قبل از اینکه ولدمورت قصدمو بفهمه ناجینی رو نابود کنم که همونطور که حدس میزدم یک جاودانه ساز بود.ولی هنوز از جام اسلیترین و جاودانه ساز آخر چیزی نمیدونم.
رون پرسید: ولی پرفسور چرا سراغ گردنبند نرفتید؟
دامبلدور با آرامش خاصی گفت: من وقت کافی نداشتم درضمن مالفوی ها با من بودند.
هرمیون پرسید:برای همین دستتان سیاه شده؟
دامبلدور گفت: بله و نابود کردن اونها رو هم از پرفسور اسنیپ یاد گرفتم.
هری گفت: ولی اونجایی که من با پرفسور اسنیپ رفتیم جاودانه سازی نبود.فقط یک برگ بود که با خودم اوردمش.
دامبلدور گفت :عالیه هری حالا لطفا اونو بده به من.
چند دقیقه ای میشد که دامبلدور به نامه خیره شده بود در آخر گفت: هنوز حدسی نمیتونم بزنم که این کار چه کسی بوده. ولی یک چیزی هست که باید بهت بگم.
هر چهار نفر آنها که امیدوار شده بودند به دامبلدور خیره شدند.
_: هری حتما میدونی که پرفسور اسنیپ مرده و پرفسور فیلت ویک در آزکابانه.راستش من برای تدریس خیلی پیرم. البته برای درس طلسمها شخصی رو در نظر دارم.و از تو میخوام که امسال درس دفاع دربرابر جادوهای سیاه رو تدریس کنی.