شد چنان از تف دل کام سخنور تشنه
که ردیف سخنش آمده یکسر تشنه
آه و افسوس از آن روز که در دشت بلا
بود آن خسرو بی لشگر و یاور تشنه
همچو ماهی که فتد زاب برون آل نبی
می تپیدی دلشان سوخته در بر تشنه
آل احمد همه عطشان ز بزرگ و کوچک
نسل حیدر همه از اکبر و اصغر تشنه
برد عباس جوان ره چو سوی آب فرات
ماند بر یاد حسین تا صف محشر تشنه
تشنه لب کشته شود در لب شط از چه گناه
آنکه سیراب کند در لب کوثر تشنه؟
کاش می گشت "فدایی" به فدایش آن روز
تا نگشتی به صف پر تف محشر تشنه