22 بهمن 1357 سران حکومت پهلوی یکی یکی دستگیر شده یا از کشور فرار کرده بودند. هویدا اما تا روز پیروزی انقلاب در باغ شیان بود. روزی که در نهایت تسلیم شد و از نیروهای انقلابی خواست تا بیایند و او را دستگیر کنند.
در روزهای پرتلاطم اعتراضات مردمی ازهاری هویدا را بازداشت کرد و به باغ ساواک در شیان فرستاد. بازداشتی که بیشتر برای آرام کردن مردم صورت گرفته بود اما تا روز پیروزی انقلاب به طول انجامید. در 22 بهمن 57 با اعلام بی طرفی ارتش نگهبانان هویدا فرار کردند و اتومبیل و اسلحه ای در اختیارش گذاشتند. هویدا برای ارزیابی وضعیت با فرشته رضوی، پزشک مخصوصش تماس گرفت و او هم توصیه کرد فرار کند اما هویدا شرایط را برای فرار مهیا نمی دید و تصمیم گرفت خود را تسلیم کند.
محسن رفیق دوست، در کتاب خاطراتش (برای تاریخ می گویم) ماجرای 22بهمن و دستگیری هویدا را این طور روایت می کند:
به اندازه کافی اسلحه داشتیم. بسیاری از سربازانی که از پادگان ها فرار می کردند اسلحه هایشان را می آوردند که خودش چندین هزار تفنگ می شد. حتی یک تیربار ژ-3 آورده بودند که آن را در پشت بام مدرسه علوی مستقر کرده بودیم و بچه هایی که تیراندازی با آن را بلد بودند به نوبت پشت آن می نشستند. تعداد زیادی هم سه راهی درست کرده بودند که با اجازه صاحبخانه ها در پشت بام خانه های بلند خیابان ایران قرار داده بودیم تا اگر تانک ها حمله کردند سه راهی را بر سرشان بریزند. هر سربازی که فرار می کرد می آمد آنجا. به مردم اعلام کرده بودیم هرکس کت و شلوار اضافی دارد بیاورد مدرسه. کت و شلوار را تن سرباز فراری ها می کردیم و می رفتند. باز برای اینکه دژبان ها آنها را شناسایی نکنند اعلام شد همه جوان ها سرها را ماشین کنند.
گوینده رادیو اعلام کرد حکومت نظامی از امروز رأس ساعت 4:30 است. من حدس زدم که امام حکومت نظامی را قبول نمی کند. به بچه ها گفتم بروید به همه مینی بوس های مدرسه علوی و رفاه بلندگو ببندید. گفتند برای چه؟ گفتم: «مطمئن باشید امام حکومت نظامی را قبول نمی کنند. بروید آماده باشید که هر وقت گفتند معطل نشویم.»
از صبح کم کم همه سران پهلوی دستگیر شدند. ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم. جای دیگری نداشتیم. چهار - پنج خط تلفن داشتیم. پای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفن خانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. در گیرودار دستگیری ها مرا صدا زد و گفت: «کسی زنگ زده از باغ شیان و می خواهد راجع به هویدا صحبت کند.» گوشی را گرفتم. آقای به نام عباس رضاییان کارمند سازمان آب بود و خانه اش در همسایگی باغ شیان، گفت: «من از باغ شیان زنگ می زنم. آقای هویدا می خواهد صحبت کند.» بعد هویدا گوشی را گرفت و گفت: «من امیرعباس هویدا هستم. بیایید مرا ببرید.»