آهن
.
.
چه گویم ز این بوم و بر زمین
که پر شد ز آه و ز اشک حزین
بهر گوشه ای کاندران گلشنی ست
به کامش همی غصه و ماتمی ست
چو زیر آورم چرخ نیلوفری
خورانم به کامش دو صد شوکری
بگیرم از او انتقام و قصاص
که گردند خوشدل عوام و خواص
دگر رخت بربندد این شر شوم
خوشی و سعادت بیارد قدوم
چو گشتم بیدار از خواب خوش
ندایی بیامد ز اقصا به بگوش
که ای عاشق ناشکیبای من
چرایی هراسان ز این انجمن
که اینان همه ظاهر باطنند
که عشاق رندند و اهل دلن
سبکبال باش همچنان فاخته
به سختی چنان آهن آخته
که ره پر فراز است و بس پرنشیب
دوای تو آن است نزد طبیب
.
.