انقدر آرام و بی سرصدا کار می کرد که اگر صدای موزیک ژوبونژیونو نبود، آپارتمان خالی از سکنه به نظر می رسید! انگار نمی خواست هیچ صدایی حتی خودش مزاحم موزیک شنیدنش شود. شاید او هم اعتقاد داشت که حین نقاشی کردن باید به یک موزیک ملایم گوش دهد تا احساس بیشتری ب نقاشی اش منتقل شود. کمی اینورتر از میز کامپیوترش کنار پنجره ای که پرده حریر شیری رنگ آن را پوشانده بود، بند و بساط نقاشی اش را چیده بود. بوم نقاشی دختری را نشان می داد که رو به پنجره دارد موهایش را با وسواس شانه می کند و ب مردی ک در جاده دارد می رود نگاه می کند. قلمو را خیلی آرام روس دستهای ظریف دخترک حرکت می داد. در همین حال سرش را چرخاند به طرف صفحه موبایل مشکی اش که روشن شده بود... انگار ب گوشی اش هم یاد داده بود ک مزاحم موزیک گوش کردنش نشود. انگشتهای رنگی اش را روی صفحه موبایل کشید و با یک لبخند گفت:
-سلام، به به نغمه خانوم... الو الو نغمه چرا گریه می کنی؟ باز با اون شوهر بیچاره ت دعوا کردی؟ آخه اون چه گناهی داره که اینقدر اذیتش می کنی؟ الو نغمه چی شده؟ صدای منو می شنوی؟!
قلمش همچنان دستش بود اما حرکتی روی بوم نمی کرد. با همانددستی که قلم در آن بود صدای ضبط را کم کرد. نگاهش به سمت رنگها رفت... قلمش را کنار پالت شیشه ای گذاشت. و کاردک را برداشت
- باور کن من هیچی از حرفات نفهمیدم. یه کم آروم باش عزیرم. بگو کی؟ کی ازدواج کرده؟!
کاردکش به سمت رنگ سفید رفت و همزمان با اینکه داشت سفید و کمی زرد را ترکیب می کرد برای روشنایی های دست دخترک گفت:
- خب پسر همسایه تون به تو چ ربطی داره؟
برای ترکیب رنگها و نقاشی کردن نیازی به فکر کردن نداشت. چشم بسته هم این کارها را می کرد.
-یعنی تو این همه سال عاشقش بودی؟ باورم نمیشه چرا به من نگفته بودی؟
رنگ لیمویی روشن که ترکیب شد کاردک را با دستمال تمیز کرد و روی پالت گذاشت. به صندلی تکیه کرد و دست چپش که رنگی نبود را توی موهایش برد. انگار برای چند دقیقه فقط می خواست به صحبت های زن پشت خط گوش کند.
- نغمه... نغمه... اینا رو جلوی دخترت که نمی گی؟! الان کجاست...
دستش را از لای موهایش در آورد و بوم را کمی جابه جا کرد؟
- خب حواست باشه از تو اتاقش حرفاتو نشنوه... بچه ها باهوشنا... یه وقت می شنوه میره به شوهرت میگه...عه.. راستی اگه شوهرت بفهمه پی میشه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ببین من نمی خوام قضاوتت کنم. ولی اصلا برام قابل یاور نیست که صمیمی ترین دوستم که این همه قبولش داشتم، با اینکه متاهله چند ساله تو فکر یه مرد دیگه ست... نمی دونم شایدم حق داشته باشی ولی به نظرم... هیچی...
قلموهایش را توی تینر می شست و با دستمال پاک می کرد. گویا دیگر نمی خواست با این احساس نقاشی بکشد...
- نه بابا خواهش می کنم... شنیدن تنها کاریه که از دستم بر میومد. گفتم ک قضاوتت نمی کنم ولی چند روز پیشم که با محسن دعوات شده بود گفت تو هم یه مادری هم یه انسان. تو رت خدا به بچه ت فکر کن...
از روی صندلی بلند شد به سمت پنجره رفت. پرده شیری را کنار زد و نگاهش به سمت آسمان رفت. به زن پشت تلفن گفت مراقب خودت باش. خداحافظ...
پرده را انداخت و به سمت بوم رفت. جلوی تابلو ایستاد و به فکر فرو رفت. شاید ب این فکر می کرد که نکند دختری که دارد موهایش را شانه می کند و به مرد در حاده نگاه می کند، همسر داشته باشد.... و همسرش مرد در جاده نباشد...
+ اولین داستانم:) داستانهام لزوما واقعی نیستند...