94/8/6
8:41 عصر

خدایا

بدست نازی | admin در دسته

                  خدایا!!! 

سپیده صبح بود !هوا بارانی وغم دیده، گویی آسمان هم از تنهایی خودش خسته شده بود. ولی نه آسمان تو که خدا را در برگرفته ایی ،توکه همیشه ارزویت را دارند و به تو مینازند و میگویند ای کاش به آسمان برویم و همیشه دست هایشان را به سمتت دراز میکنند؟      در هر صورت برایشان تکی اما من چه من که در این میلیارد ها میلیارد بشر گم گم هستم شاید اندکی نفر من را بشناسند اما آن اندکی نفر هم ...!                                      دیگر چه حداقل تو هر روز آفتاب را لمس میکنی! توکه خورشید را در بغل میگیری و هزاران بوسه به لپان گلی اش می اندازی!  اما من چه من که در تنهایی خود حسرت میخورم به راستی حسرت چه چیزی را ...

آری حسرت خدایم را خدایی که بارها وبارها ازش گله مند بودم!                              و با اوقهر میکردم و منتظر بودم که بیاید و نازم را بکشد و من هم خودم را برایش لوس کنم! اما... کجاست ؟ اوکه نمی آید که دستان پر مهرش را لمس کنم؟ کجاست؟ که دستان پدرانه اش را به گیسوانم بکشد!  اوکه راهنمایی نیست که بتوانم او را ببینم راهنمایی که خودش دستم را بگیرد و همراه با نوازش،خطایم را بگوید؟  من که او را احساس نمیکنم (حس)چگونه من که او را تا به حال ندیده ام که به خوشگلی اش بنازم نه به راستی شنیده بودم او نه چهره ایی دارد و نه...

اما او که این همه خلاقیت دارد و این همه کهکشان و جهان را افریده است پس باید خودش زیبایی دیرینه ایی داشته باشد ؟نه؟                                                                پس چگونه احساسش کنم؟  چگونه او را به بقیه نشان بدهم و بگویم او است که من همیشه حرفش را میزدم و حال او رو به روی شماست نه اینها هم دلیل نمیشود! (به آنها بگویم دنیایی که شما هرروز براندازش میکنید و با بی اعتنایی ازکنارش رد میشویدو ارزش خارجی برایتان ندارد مال اوست و اگر اونبود شما الان ....

وبگوییم شما دارید به آفریده های کَس دیگری می نازید حداقل کمکی هم نکرده اید که بگویم شما هم سرسوزنی در آن نقش  دارید.؟؟؟؟؟

به طور کلی من هرچه بگویم  آنها همانند بقیه چیزا از کنارش با بی اعتنایی عبور میکنند)

ولی خدایا آفریده هایت را می بینم و اینگونه است که تو را حس میکنم و سپس لمس میکنم!

حال به خوبی میدانم که دیگر قلم در دستانم هم یاری نمیکند و دستم از مغزم فرمان نمیگیرد که از وجود بنویسم  از وجودی که نه خوبی را از بدی و نه بدی را از خوبی می تواند تشخیص دهد !؟

پس خاتمه میدهم به این دلنوشته هایی که پایانی نمی تواند داشته باشد  حقیقتی است که دلیلی برای اثبات حقیقتش ندارم دیگرهم، فکری باقی نمی ماند که به پرسش های درونی ام پاسخ کوبنده بده و همه را سنگکوب کند!؟

پس...