شبهایی که منتظرش بودم:
در آن هوای سرد که سرمایش به استخوان میخورد همه جا بوی محرم می پیچید. کم کم بزرگان محله ی ما هم به کمک کوچکترها پرچم ها و پارچه های مشکی را بر درودیوار وپایه های برق توی خیابان،نصب میکردند.
عده ایی از میانسال ها هم مشغول بستن داربست ها و پایگاه ها برای شب های حسینی بودند و عده ایی هم اِکو ومیکروفن ها را درجاهای خاص خودشا نقرار میدادند.
نوجوانان و جوانان هم در حال وصل کردن ریسه های چراغ بودند .
در خانه ی ماهم غوغایی برپا بود پدرم پارچه های مشکی را بر درودیوارها نصب میکرد. و فاطمه خواهر کوچکم درحال پوشیدن بلوز مشکی کوچکش بود ودور دست و پاهای ما می پیچید و با لحن بچگانه اش" یا حسین" "یا حسین" میگفت.
امشب همه ی خانم های محله درخانه ی ما،و همه آقایون در خانه ی آقاجان این ها بودند . ومراسم سوگواری را با زیارت عاشورا شروع میکردند.خانواده پدرم هم در حال پختن حلوا وچیدن خرما در دیس ها و عده ایی هم درحال پختن شله زرد و هم زدن آش در حیاط بودند. من و ریحانه دختر عمه ام هم مشغول دم دادن چای زعفران روی زغال بودیم. باد شدیدی می وزید، سرما را در وجودم احساس میکردم ولی جان و قلبم از عشق حسین(ع) گرم بود و به بقیه گرما می بخشید.
ظاهراً ملائکه هم برای امام حسین عزاداری میکردند؛
آسمان هم امشب حال و هوای تازه ایی داشت .ابرها کم کم شروع به نم نم باریدن کرده بودند .آن ها هم دلشان از غصه حسین گرفته بود.
کم کم همسایه ها و آشنایان و....از راه می رسیدند از کوچک و بزرگ مشکی پوشان وارد حیاط میشدند و آقاجان و عمو و بابا درحال خوش آمدگویی وعرض تسلیت و راهنمایی مهمان ها بودند.عاشق این حال وهوا بودم (یا امام حسین شجاعت را از تو آموختم و دربرابر همه از دینم وحال وجانم محافظت میکنم.شاید جمله ی کودکانه ایی باشد اما اعماق وجود به بیرون قدم گذاشته است).
نویسنده آفرینش های ادبی :مائده بانو