94/7/25
7:25 صبح

-×( بارش شکر )×-

بدست نازی | admin در دسته

زمانی که مستاجر بودیم. یک‌بار برف سنگینی (بیشتر از 60 سانت) باریده بود. رفته بودم کمک صاحب‌خانه پشت‌بام را پارو کنم. اواسط کار ایستاد و با یک چشم (البته کلّا یک‌چشم داشت!) مدت نسبتا زیادی به افق خیره شد(کلا فقط برف دیده می‌شد) بعد متفکرانه گفت: «اگر همه این‌ها به‌جای برف ، شکر بود؟ یک قاشق‌اش را هم برای ما نمی‌گذاشتند تا جمع کنیم» نوع تصوّر و لحن بیانش طوری بود که هنوز بعد از سال‌ها می‌توانم تصوّر کنم که در مغزش چه می‌گذشته و حتی می‌توانم تصوّر کنم که شکر چطور از آسمان می‌بارد. (البته کلّا در شهر ما دیگر زیاد برف نمی‌بارد!) خیال‌بافی هم گاهی نعمتی است.