سفارش تبلیغ
صبا ویژن

94/1/21
12:55 صبح

روز زن یا مادر...

بدست نازی | admin در دسته

من به زن بودنم افتخار میکنم...

اینکه زن هستم رو دوست دارم شاید برخلاف خیلی از دوستام...

من از اون زنهایی هستم که تو زندگیم خاصیت و ویژگی های زنانم نه خیلی به کارم اومده و نه خودم ازش بهره بردم

در عوض با اینکه زن بودم اما در توانم چیزایی بوده که خیلی از ادما گفتن از یک زن بعیده!

می خوام بگم زن بودن ضعف نیست

زن میتونه برای خودش تصمیم بگیره

میتونه دنبال رویاهاش بره

میتونه تحصیل کنه

میتونه کار کنه

میتونه تنهایی سفر بره

میتونه سرپرست یک خانواده باشه

میتونه تکیه گاه ادمای اطرافش باشه

میتونه یک دوست خوب باشه

یک مادر خوب

یک همسر خوب

یک دختر خوب

یک همکار خوب

یک دوست خوب

و........................................

و من یک زنم.هرچند اگر گاهی نتونم کامل و اینقدر خوب باشم...

***************************************************

امروز عالی بود

دیروز از درد چشم حتی نمیتونستم پلک بزنم. از دوماه پیش چشمم قرمز بود و اذیتم میکرد. الودگی هوای تهران جذب لنزام شد و بدجور اذیتم کرد.حالا هی یک روز خوب یک روز بد. تا دیروز که دیدم قرمزی شدید به همراه لکه های سفید و دردناک... شب بعد از 3 ساعت تو مطب دکتر بهم قطره داد و مثل آب رو اتیش... دیشب به همکارم پیام دادم که صبح منو بیدار کنه...ساعت 10 صبح گوشیم زنگ خورد. دیدم خودش رفته شرکت و منو بیدار نکرده تا استراحت کنم (ما یه همچین همکارای مهربونی داریم)

منم بلند شدم و کارامو کردم.با دخترک صبحانه خوردم و رفتم شرکت. تا ظهر به کارام رسیدم و بعدش به دعوت دوستم رفتیم کوه سر... عاشق رستورانش هستم. بسکه محیطش آرومه.واقعا سبک پذیراییشون عالیه. و احساس ارامش قشنگی داره. شنیدن خاطرات گذشته دوستم هم خالی از لطف نبود . و سرنوشت ادمها و تغییراتی که تو زندگی انسان ها ایجاد میشه واقعا جذابیت بازی روزگار رو نشون میده....

بعدش اومدم خونه و با پذیرایی و تبریک دخترم مواجه شدم. برام یه گل رز خریده بود. و یک کیف پول که دو روز قبل اونو بهم داد. و کاپ کیک درست کرده بود .با یک شمع کوچولو روش...

خیلی با عاطفه ی و عاشق عشق ورزیدنه...

یک ساعتی خوابیدم و بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون.

رفتیم شهربازی پارک ملت. کودک درونم شهربازی می خواست. برای اولین بار دخترک سوار ترن هوایی شد. و هنوز سوار نشده دستاش یخ کرد. اما ازونجا که به خودم رفته نظرش تغییر نکرد و گفت میخوام سوار بشم. خیلی براش هیجان و ترس داشت. وقتی پیاده شدیم بدنش کلا منجمد شده بود ولی دلش می خواست بازم سوار بشه...

هردومون حسابی گشنه شدیم. و بالاخره قسمت شد و بردمش رستوران ماه سبز. محیط رمانتیکی داره. کیفیت غذاش بهتر از دفعه قبل که رفته بودم شده بود. اما پذیرایی نامناسب و شمع رومیز که حتی با تذکر ما بازم روشن نشد و گلدون خالی از گل رو میزش بدجور تو ذوق محیطش میزد...

اما با همه اینا امروز برام فوق العاده بود...

خدایا ازت سپاسگذارم

حتی بخاطر همه روزای سخت و ناراحت کنندم.چون در این صورته که روزایی مثل امروز برام اینقدر شیرینه...

***************

مامان جونم

ممنونم از تو با وجود همه سخت گیریهات. تو یک مادری و من الان مفهوم همه ی رفتارهای گاهی نادرستت در قبال خودم رو میفهمم. تو مادری و فکرت اینه هرکار میکنی بهترین رفتار برای منه...

با وجود همه ی اونها من ازت ممنونم که مادری

 ممنونم  این مدت که پدر بیمار بود همه ی سختی هارو بجون خریدی و مثل پروانه دورش بودی و کم نذاشتی...

و ازت ممنونم که در نبود ساعت هایی که من خونه نیستم مواظب دخترمی درست مثل فرزندت...

خدایا مادرم رو سلامت نگهدار...