اما نیم شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مال من نیست
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند
و تو آنگاه خواهی دانست، خون سبز من !
خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرندهی کوچک قفس خالی و منتظر من
خواهی دانست که تنها ماندهای با روح خودت
و بی کسیات را دردناکتر خواهی چشید زیر دندان غمات
غمی که من میبرم
غمی که من میکشم ..