سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/8/24
11:22 صبح

هر چه که نپاید دلبستگی نشاید

بدست نازی | admin در دسته


چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی!!

 اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز

 و بگو: یـــــا خیر حبیب و محبوب…
 
یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟!

 این‌ها دوست داشتنی نیستند…

هر چه که نپاید دلبستگی نشاید
 
 "شیخ رجبعلــی خیاط"

92/8/24
11:22 صبح

پهلوان واقعی

بدست نازی | admin در دسته

پهلوان واقعی کسی است که

قلبها را فتح میکند


92/8/24
11:21 صبح

چهار جوابی که زاهد را تکان داد

بدست نازی | admin در دسته

                                                                                زاهدی گویدجواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.


اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من 
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
 به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
 گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
 و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم
 از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول
 رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
 چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
 تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


92/8/24
11:20 صبح

کمر شکسته ترینم

بدست نازی | admin در دسته

اگر...

اگر گناه وزن داشت؛


هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،


خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،


و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم...


92/8/24
11:20 صبح

نخند!!!

بدست نازی | admin در دسته

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید ارباب ،نخند!

به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند!

به دستان پدرت،

به جارو کردن مادرت،

به همسایه‌ای که هر صبح نان سنگگ می‌گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده آژانسی که چرت می‌زند،

به پلیسی که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد می‌زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه‌ها جار می‌زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوار تاکسی می‌شود و بلند سلام می‌گوید،

به فروشنده‌ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،

به مردی که در بانک از تو می‌خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی،…

نخند....، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین

 چیزهای نابجای آدمهایی بخندی که هرگز نمیدانی

 چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند،

 آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده‌ای همه چیز و همه کسند،

 آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند، 

بار می‌برند، بی خوابی می‌کشند، کهنه می‌پوشند، جار می‌زنند،

 سرما و گرما می‌کشند و گاهی خجالت هم می‌کشند، …

 خیلی ساده … نخند …

دوست من! هرگز به آدمها نخند، خدا به این جسارت تو نمی خندد. اخم می‌کند

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >