One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages in the roads. There are some peoples that constitute characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way. Jerry is another person that I see him in the mosque of the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.
شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.
صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم. باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل دهند.
ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم.
نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.
وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی!
خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد چقدر محبت داشت!
مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم
نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟ فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید.
روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟
مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم.
تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!
پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم.
او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...
آن شب یک
One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages in the roads. There are some peoples that constitute characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way. Jerry is another person that I see him in the mosque of the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.
شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.
صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم. باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل دهند.
ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم.
نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.
وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی!
خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد چقدر محبت داشت!
مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم
نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟ فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید.
روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟
مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم.
تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!
پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم.
او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...
آن شب یکی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم.
ی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم.
One of the benefits of cycling is acquainting with different people with different sexes and ages in the roads. There are some peoples that constitute characters of my cycling trip. Mizi is the first person that I have seen in other side of the road, he came near the me and say he is ready to help me if I have problem. then he invite me to his home. He is married one years ago and show me his wife and new born baby photos. I thank him and continue my way. Jerry is another person that I see him in the mosque of the village that I chose for resting. He was one the good believers that respect to him. He gives me some fruit and juice. He was very kindness man. In these two days I have very good time in the road.
شب را تا دیر وقت با محمد و دوستش بیدار هستیم و گرم صحبتیم. پس از اتمام صحبت های مان می خوابیم.
صبح زود از خواب بر می خیزم و پس از خداحافظی با محمد راهم را پیش می گیرم. باز هم گویا قرار است آدم های جاده شخصیت های قصه سفرم را تشکیل دهند.
ابتدا جاده باریکی را می پیمایم تا اینکه به یک اتوبان تازه ساز می رسم که خیلی خلوت است. پس از مدتی که رکاب می زنم، می ایستم تا کمی استراحت کنم و به تغذیه خودم برسم. در این وقت می بینم که یک نفر از آن سمت جاده از موتور پیاده می شود و به سمتم می آید و می پرسد آیا مشکلی برایم پیش آمده است تا کمکم کند؟ به وی می گویم نه! هیچ مشکلی نیست و دلیل توقفم را می گویم.
نامش «میزی» است. تقریبا هم سن و سال هستیم ولی یکی دو سالی است که ازدواج کرده است. با ذوق و شوق تمام تصویر همسر و فرزند دختر تازه به دنیا آمده اش را به من نشان می دهد. می گوید قبلا در هتل کار می کرده و اکنون در این جا به عنوان ناظر باغ ها و درختان است. دقیقا نفهمیدم چه نوع نظارتی را دارد.
وقتی از هدف سفرم آگاه می شود. خیلی مصر است که به شهرشان بروم شهری که همین دیشب آنجا بودم. تشکر می کنم و می گویم که دیگر نمی توانم به آنجا باز گردم. خیلی با حسرت می گوید اگر بیایی من جاهای دیدنی بیشتر و انواع غذاهای سنتی و محلی را به تو نشان خواهم داد. باز می گویم افسوس که نمی توانم بیایم. با این حال می گوید: « اگر دوباره به کشورمان آمدی فقط کافی است با من تماس بگیری» و در حالی که دستش را به نشانه گوشی به گوشش نزدیک می کند، ادامه می دهد: «کافی است به من بگویی میزی! من الان فلان جا هستم و خودم و چند نفر از دوستانم آمده ایم که در کشورتان بگردیم» و باز می گوید اصلا هتل نگیریدا! مستقیم بیایید پیش من. هر تعداد دوست که داری و هر چند روز که می خواهی بمانی بمان هیچ مشکلی نیست. خیلی از وی تشکر می کنم. می گویم معلوم نیست شاید در آینده باز آمدم. از من قول می گیرد که بروم ناچارا و با خنده می گویم: «باشه میام. شاید سال های بعد آمدم». با این حال می گوید: «برویم و دوچرخه را جایی بگذاریم و با موتور دیدنی ها همین جا را برایت نشان دهم.» مانده ام از این همه محبت وی!
خداحافظی می کنم. وی هنوز پس از پایان سفرم با وی در تماس است و باز دعوتم می کند. واقعا شخصیت جالبی داشت میزی برای من! بدون اینکه مرا بشناسد چقدر محبت داشت!
مسیرم به سمت شهر جئوموسانگ Geo Mousang است. اما یک بارندگی لطیفی هم داشتم. به کنار خانه ای می روم و تماشاگر باران می شوم و باز ادامه می دهم
نزدیک شهر جئو موسانگ هستم که می بینم خودرویی جلوتر از من نگه داشته و شخصی از آن بیرون و به نزدم می آید. پس از سلام و احوالپرسی و کمی صحبت، بسته ای را به عنوان هدیه به من می دهد. نمی دانم چیست!؟ فقط تشکر می کنم. در ورودی شهر مسجدی را برای استراحت پیدا می کنم. به هنگام خواب، تازه یاد آن بسته ای افتادم که شخص راننده به من داده بود. فراموشش کرده بودم. بازش می کنم بینم اصلا داخل آن چه چیزی است؟ می بینم یک کیک خامه ای تزئین شده با قاشق و بساط است. واقعا بدنم آن را می طلبید.
روز بعد که مسیرم را پیش می گیرم جاده خیلی خلوت تر از آن چیزی است که تصورش را می کردم. کمی شک می کنم که اصلا راه درست آمده ام یا نه؟ جی پی اس را نگاه می کنم می بینم درست است. ولی تعجب می کنم چرا راه این قدر کم تردد است؟
مسیر سربالایی و گرمای خارج از تصور، خیلی خسته ام کرده است. مدت زمان رکاب زدنم زیاد می شود، طوری که به تاریکی بر می خورم. می دانم مسیری که فردا دارم سربالایی است. پس ترجیح می دهم در خنکای هوای شب رکاب بزنم. اما غافل از اینکه به تاریکی مطلق بر می خورم. با وجودی اینکه هدلامپ و چراغ دوچرخه را روشن کرده ام به سختی مسیر را می توانم ببینم. مگر جایی پیدا می کنم بایستم.
تا اینکه در منتهی الیه سمت راست جاده، روستایی را می بینم. به آنجا که می روم چند خانم هندی را می بینم. می گویم: نشانی مسجدی را در آنجا می خواهم. آنها هم بلافاصله مسجدی کوچکی را نشانم می دهند. به آنجا می روم. در را باز می کنم. یک نفر را می بینم که مشغول عبادت است. عبادت این شخص در آن خلوت و سکوت برایم جالب بود و دیدن این حالت وی برایم خیلی خوشایند بود!
پس از اینکه راز و نیاشش تمام می شود. به سمتم می آید و با لبخند از من می پرسد و از سفرم و من هم به وی می گویم از کاری که می کنم و آنچه می خواهم بکنم. می گوید نامش جری است و اشاره می کند اگر می خواهی اسمم را به خاطر بسپاری یاد فیلم تام و جری بیافت. جری من هستم. با هم خنده ای می کنیم.
او هم مثل سایرین به دیدن مادر آمده. می رود اما ساعتی بعد باز می گردد با آب جوش، آب میوه، میوه و...
آن شب یکی از بهترین شب هایی بود که در کنار یک روستا به صبح رساندم.