به دایی فکر می کردم. به تنها کسی که صدام می کرد "سوری" و من اینجور صدا کردناشو دوس داشتم. به لحنش وقتی گاهی بی مقدمه و بی بهانه و اونقدر با طمانینه صدام می کرد "مـــنصـــوره خــانــــوم" و به لبخند محوی که از اول تا آخر این صدا زدن اسم من روی لبش بود. انگار که وقتی "میم" منصوره اش رو می گه تا برسه به "میم" آخر خانوم تمام منو مرور می کنه. با لبخند رضایت. بعد کلی به حکمت این لبخند فکر کردم...
فک کردم مث وقتایی که من دختر عموی پونزده سالم "فاطمه" رو می بینم. نمی دونم تو دیدارای کوتاهمون اون به چی فکر می کنه اما من هر بار که می بینمش انگار شاهد یه معجزه ام.
فاطمه!!!
من وقتی تو نبودی رو دیدم. وقتایی رو دیدم که تو شکم مامانت خاب بودی و مامانت به خاطر تو حسابی ورم داشت. موهای فرفری و ناز دو سالگیت رو دیدم. دیر زبون بازکردنتو. نقاشی کشیدنای شش سالگیتو. من تو کوچه بازی کردنتو دیدم. تو پارک بالانس زدنتو. کلاس اولتو. جای دندون شیری های افتاده ات رو. اولین کتابی که خوندی رو...
مرور می کنم. با لبخند و می رسم به الانت. و برام مسلم می شه که حضور الانت و دختری که الان درونت زندگی می کنه یه معجزه اس. یه معجزه که انقد آروم آروم اتفاق می افته که گاهی نمی شناسمش اما برام غریبه نیست...
اونوخ حکمت لبخند محو دایی رو و اون لحن صدا کردن با تاملشو انگار واضح و کامل درک کردم. بعد دلم براش به اندازه ی غیر ممکن بودن شنیدن دوباره ی اون "منصوره خانوم" کشدار تنگ شد!!!
جاش تو تمام این لحظات تلخ و شیرین خالیه
و هر روز بیشتر از دیروز نبودنش حس می شه
کاش بود و معجزه ی وجود یه منصوره ی دل تنگ و قدرشناس رو هم می دید. گمون نکنم اون سال ها هیشوخ اینو تجربه کرده باشه