سفارش تبلیغ
صبا ویژن

92/6/8
5:9 عصر

منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلبستگی های ساده، دل بریده ا

بدست نازی | admin در دسته

                                              


  منتظر نباش که شبی بشنوی


   از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!


   که عزیز بارانی ام را،در جاده ای جا گذاشتم!


   یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!


   توقعی از تو ندارم!


   اگر دوست نداری، در همان دامنه ی دور دریا بمان!


   هر جور تو راحتی! باران زده ی من!


   همین سوسوی تو، از آن سوی پرده ی دوری


   برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!


   من که این جا کاری نمی کنم!


   فقط گهگاه


   گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!


   همین!، این کار هم که نور نمی خواهد!


   می دانم که به حرفهایم می خندی!


   حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم


   باران می آید!


   صدای باران را می شنوی ؟!                                                          


                                              


  منتظر نباش که شبی بشنوی


   از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!


   که عزیز بارانی ام را،در جاده ای جا گذاشتم!


   یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!


   توقعی از تو ندارم!


   اگر دوست نداری، در همان دامنه ی دور دریا بمان!


   هر جور تو راحتی! باران زده ی من!


   همین سوسوی تو، از آن سوی پرده ی دوری


   برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!


   من که این جا کاری نمی کنم!


   فقط گهگاه


   گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!


   همین!، این کار هم که نور نمی خواهد!


   می دانم که به حرفهایم می خندی!


   حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم


   باران می آید!


   صدای باران را می شنوی ؟!                                                          







دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش میکرد

اما پسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد...deborah.mihanblog.com
 گاهی که رنگ چشمان تو را گم می کنم


پاییز می شوم


و باد لهجه ای زرد


کشان کشان


هلم می دهم تا سنگسار علاقه


همین کافی نیست که پلک نزنی ، گلم ؟


حالا شب به نیمه های عقربه می رسد


و من فکر می کنم دیروز سر انگشت پنجره


روی کدام سطر کوچه بود


که پاورچین و ساده


به آغوش تو ریختم


راستی ، کجای شب بودی که خواب زمستان سفید شد ؟


پنجره پیش بینی کرده بود


مرا که ببوسی برف می گیرد


حالا در عمق زمستان


کبوتری با آوازی از جنس سیب


روی لب هایم آشیانه کرده


کبوتری سبز که در ایینه پرواز می کند


چشم به راه کدام واژه از دهان دریایی ؟


باور کن


هیچ ستاره ای قبل از آسمان متولد نشده


نخ بادبادک نگاهت را پایین بیاور


به من نگاه کن


تمروز پنجم پنجره است


و من اندازه ی همین آسمان برهنه


دوستت دارم

دختری زیر باران


بهار نوزاد است


ستاره نوزاد است


سیب نوزاد است


بیا با هم عهد ببندیم پا به پای سیب گریه کنیم


پا به پای ستاره و بهار


تا بزرگ شویم


تا ترکه ی انار خواب سیب و ستاره را زخم نکند


تا کسی شبیه خاکستر پا به خلوت دریا نگذارد


بیا با هم بزرگ شویم


با آوازی متمایل به ایینه های شمال


بیا با هم بزرگ شویم


بیدارم ، شرجی مهربان من


همراه باد ارغوانی ساز بزن


بیدارم


تا نگاه نوزادم در آغوش چشمان تو


قد بکشد


قد بکشد رو به جانب شمال


رو به علاقه ، به حوالی اقاقی


حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده


گوش هایم نوزادند


که نمی گویی که نمی شنوم


بیدارم ، از هر پنجره ای بیدارتر


و نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم


و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام


و حتی میان گهواره هم عمری به عمد


همسن سیب وامانده ام


حالا ، ستاره ی سبز من ، بی تعصب بگو


بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟


normal_عکس عاشقانه125.jpg


توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .


او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .


میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.


یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من


و گفت: داداشی و زد زیر گریه...


من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه


ولی اون توجه نمیکرد...


جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .


او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.


توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.


خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:


داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه


ولی اون توجه نمیکرد...........................................................


الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...


داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد


داخل دفتر نوشته شده بود:


(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه


ولی تو توجه نمیکردی....))